در مدح محمد شاه مبرور و لشکر کشيدن به سمت هرات گويد - قسمت اول

سخن گزافه چه راني ز خسروان کهن
يکي ز شوکت شاه جهان سراي سخن
بخوانده ايم بسي بار نامهاي قديم
بديده ايم بسي کار نامهاي کهن
نه از قياصره خوانديم نز کيان عجم
نه از ديالمه خوانديم نز ملوک يمن
چنين مناقب فرخنده کز خديو زمان
چنين مآثر شايسته کز کياي زمن
مهين خديو محمد شه آفتاب ملوک
سپهر عز و معالي جهان فهم و فطن
هزار لجه نهنگست در يکي خفتان
هزار بيشه هژبرست در يکي جوشن
به گاه کينه نبيند سراب از دريا
به وقت وقعه نداند حرير از آهن
کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون
کشد سپاه اگر فرودين اگر بهمن
بزرگ همت او خرد ديده ملک جهان
فراخ دولت او تنگ کرده جاي حزن
کدام جامه که از تيغ او نگشت فبا
کدام لامه که از تير او نگشت کفن
کجا نشسته بود او ستاده است پشين
کجا سواره بود او پياده است پشن
ز بانگ کوس چنان اندر اهتزاز آيد
که هوش پارسيان از سرود او رامن
يکي دو گوش فراده بدين چکامه نغز
که کارنامه شاهست و بارنامه من
به سال پنجه و اند از پس هزار و دويست
چو کرد آهوي خاور به برج شير وطن
به عزم چالش افغان خدا ز ري به هرات
سپه کشيد و برانگيخت عزم را توسن
مگو سپاه که يک بيشه شير جوشن پوش
مگو سپاه که يک پهنه پيل بيلک زن
بساطشان همه هنگام خواجگي ميدان
قماطشان همه هنگام کودکي جوشن
هزار بختي سرمست و هرکدام به شکل
چو زورقي که ازو چار لنگرست آون
فراز هريک زنبوره بر کشيده زفير
چو اژدري که گشايد ز بوقبيس دهن
نود عراده گردنده توپ قلعه گشاي
چنان که بر کتف باد سدي از آهن
دميده از دم هر توپ دود قيراندود
چنان که باد سياه از گلوي اهريمن
درخش آينه پيدا ز پشت پيل چنانک
ز اوج گنبد خاکستري عروس ختن
دو گوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش
چو نوک نيزه بيژن ز خون نستيهن
ز کوه و دشت چنان درگذشت موکب شاه
که از کريوه کهسار سيل بنيان کن
همه ز جلدي و چستي به دشت چون آهو
همه ز تندي و تيزي به کوه چون پازن
رسيد تا به در حصن غوريان که به خاک
نيافريده چنو قلعه قادر ذوالمن
دروب او همه چون پنجه قضا مبرم
بروج او همه چون باره بقا متقن
بزرگ بارخدا گفتيي به روي زمين
بيافريده يکي آسمان ز ريماهن
نه بس شکفت که همچون ستاره در تدوير
هزار گنبد دوار گنجدش به ثخن
هزار پهلو پولاد خاي پتياره
گزيده بهر حراست در آن حصار سکن
درشت هيکل و عفريت خوي و کژمژ گوي
سطبر ساعد و باريک ساق و زفت بدن
زمخت سيرت و زنجيرخاي و ناهنجار
وقيح صورت و مويين لباس و رويين تن
کهين برادر دستور مرزبان هرات
مشمر از در کينش دو دست تا آرن
به کو توالي آن دز درون آن ددگان
چنان عزيز که عزي درون خيل شمن
سران شاه به فرمان شاه پره زدند
چو لشکر اجل آن باره را به پيرامن
حصاريان پلنگينه خوي کوه جگر
ز بهر رزم فروچيده عزم را دامن
ز چيرگي همه مانند سيل در کهسار
ز خيرگي همه مانند دود در گلخن
جهنده از بر پيکان چو مرغ از مضراب
رمنده از دم خنجر چو گوي از محجن
همه هژبر به چنگ و همه دلير به جنگ
همه معارک جوي و همه بلارک زن
به پيش بيلک برنده ديده کرده هدف
به پيش ناوک درنده سينه کرده مجن
وزين کرانه هژبر افکنان لشکر شاه
سطبر يال و قوي بال و گرد و شيرشکن
به چشمشان خم شمشير ابروي دلدار
به گوششان غو شيپور نغمه ارغن
به دشنه تشنه چو طايف به چشمه زمزم
به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن
پرند هندي ترکان نمودي از پس گرد
چو در شبان سياه از سپهر عقد پرن
هواي معرکه از گرد راه و چوبه تير
نمود چون کتف خارپشت و پر زغن
رميده از فزع توپ اهل باره چنانک
گزندگان هوام از بخور قردامن
ز زخم توپ و آشوب شهريار جهان
ز بسکه شد در و ديوار باره پر روزن
نمودي از پس آن باره گرد موکب شاه
چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرويزن
به کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ
که حصن ناي به مسعود و چاه بر بيژن
جريح گشته سپاه و سليح گشته تباه
روان ز جسم روان گشته و توان ز تون
چه گفت گفت چه جوشيم در هلاکت جان
چه گفت گفت چه کوشيم در فلاکت تن
گياه نيست روان کش برند و رويد باز
نه شاخ گل که به هر ساله بردمد ز چمن
کنون علاج همينست و بس که برگيريم
به دست مصحف و تيغ افکنيم بر گردن
چو عجز و ذلت ما ديد و رنج و علت ما
ز جرم و زلت ما بگذرد خديو زمن
ز گفت او همه را چهره برشکفت چو گل
به آفرينش زبانها گشاده چون سوسن
به عجز يکسره برداشتند مصحف و تيغ
ز سر فکنده کله بر کتف نهاده رسن
دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان
رسن گشود و ضمان گشتشان ز خلق حسن
سه روز ماند و سپه خواند و زر و سيم فشاند
سپس به سوي حصار هرات راند کرن
يکي انيشه مکار پيشه برد خبر
به مرزبان هري کاي هميشه يار محن
شه از ري آمد و بگرفت غوريان و پرير
به شاده آمد و در جاده جاي داشت پرن
همي به چشم من آيد که بامداد پگاه
هوا به برکند از گرد جامه ادکن
ازين خبر دل افغان خدا چنان لرزيد
که روز گرما در دست خلق بابيزن
بخواست مرکب و از جاي جست و بست کمتر
پي گريز و به بدرود برگشاد دهن
خبر رسيد به دستور جنگ ديده او
گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن
ز جاي جست و بشد سوي مرزبان هري
که هان بمان و مينداز لجين را به لجن
اگر ز جنگ گريزي ز ننگ مي مگريز
روي چگونه بدين مسکنت ازين مسکن
چسان علاج گريزي که نيست راه گريز
نيي کلاغ و کبوتر که بر پري ز وکن
نه کرکسي که بپري ز شوق جانب غرب
همان ز غرب دگر ره کني به شرق وطن
گرفتم آنکه تواني ز چنگ شير گريخت
گريختن نتواني ز شاه شير اوژن
ز چار سوي تو بربسته اند راه گريز
تو ابلهانه نمد زين نهاده بر کودن
ز کردهاي خود انجام کار چون داني
که کردگار به دوزخ ترا دهد مسکن
به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست
بدو گراي و بکن عزم و بيخ حزم مکن
بدين حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که در وي فرو رود در زن
يکي همان که ببينيم کارکرد سپهر
بود که متفق آيد ستاره ريمن
حصار را ز پس پشت خود وقايه کنيم
ز پيش باره برانيم باره بر دشمن
به مويه گفت بدو کاينت راي مستغرب
به ناله گفت بدو کاينت گفت مستهجن
هلا به رهگذر باد مي مهل خاشاک
الا به جلوه گه برق مي منه خرمن
به زرق مي نتوان بست باد در چنبر
به کيد مي نتوان سود آب در هاون
گرفتم اينکه سقنقور بر فزايد باه
لجاج محض نمايد بدو علاج عنن
مگر حصار نه بنيان او ز آب و گلست
چسان درنگ کند پيش سيل بنيان کن
چو ماکيان بکراچيد از غضب دستور
چو پشت تيغ بکاژ ابروان فکند شکن
که گر گريز تواني ز چنگ شه بگريز
و گرنه رنج بيندوز و گنج بپراکن
ميان آن دو تن ايدر ستيزه بود هنوز
که بانگ بوق به عيوق بر شد از برزن
طراق مقرعه بگذشت از دو صد فرسنگ
غبار معرکه که بررفت تا دو صد جوجن
در حصار به رخ بست مرزبان هري
گشاد قفل و برون ريخت گوهر از مخزن
ز در و لعل و زر و سيم و جوزق و جاورس
ز نقد و جنس و جو و کاه و گندم و ارزن
ز برد و خز و پرندين و قاقم و سيفور
ز طوق و ياره و خلخال و عقد و ارونجن
همي بداد به صاع و همي بداد به باع
همي بداد به کيل و همي بداد به من
مواليان ملک را هر آنچه بد به هرات
گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن
ندا فکند ز هر گوشه تا مدافعه را
برون شوند ز شهر هري چه مرد و چه زن
چمد به وقعه اگر احورست اگر اعور
دمد ز کينه اگر الکنست اگر از کن
جوان و پير و زن و مرد و کاهل و جاهل
کلان و خرد و بد ونيک و ابکم و الکن
ز بيل و بيلک و شمشير و خنجر و خنجير
به رمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن
به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل
به تير و نيزه و سرپاش و سيف و صارم و سن
به نيش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال
بر ندواره و سوهان و گرز و پتک و سفن
ز هر گروه و ز هر پيشه و ز هر بيشه
ز هر سراي و ز هر خانه و ز هر برزن
به هر سياق و به هر سيرت و به هر هنجار
به هر طريق و به هر عادت و به هر ديدن
ز برج و باره و ايوان و خاکريز و فصيل
ز پشت و پيش و بر و شيب و ايسر و ايمن
هم از ميانه گزين کرد شش هزار دلير
هژبر زهره و پولادوش و تيغ آژن
سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز
ببست راه شد آمد بر آن سپاه کشن
شه آفرين خدا خواند و رخش راند وکشيد
بلارکي که به مرگ فجاست آبستن
کف آوريد به لب از غصب بلي نه عجب
که چون بتوفد دريا کف آورد به دهن
بسا سرا که به صارم بريد در مغز
بسا دلا که به ناوک دريد در جوشن
خروش توپ دز آشوب شاه و لشکر خصم
همان حکايت لاحول بود و اهريمن
ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک
زمين معرکه شد کان سرخ بهرامن
بسي نرفت که از ترکتاز لشکر شاه
ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شيون
ز مويه چهره هر يک چو رود آمويه
ز نيزه پيکر هر يک به شکل پالاون
بسا سوار کزان رزمگه به گاه گريز
ز بيم جان و غم تن بتاخت تا به ختن
بسا پياده که در جوي و جر بخفت و هنوز
برون نکرد زنخدان ز چاک پيراهن
سپاه خصم ز پيش و سپاه شاه ز پي
چنان که از عقب صيد شير صيدافکن
هم اين ز خشم بدان گفت کاي دلير بکوب
هم آن ز قهر بدين گفت کاي سوار بزن
ز بس گروهه زنبوره هاي تندر غو
ز بس گلوله خمپارهاي تنين ون
هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل
هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن
گمان من که ز فرسوده استخوان گوان
دمد ز خاک هري تا به روز حشر سمن
ازان سپس که ز ميدان فرونشست غبار
ز آب ديده آن جاودان دودافکن
ملک پياده شد و قبه سرادق او
به هشتمين فلک آمد قرين نجم پرن
گسيل کرد به ميمند و اندخود سپاه
سوي هزاره گره از براي دفع فتن
ز صد هزاره هزاره يکي نماند به جاي
که مي نگشت گرفتار قيد و بند و شکن
همه شکست دل و مستمند و زار و اسير
نديم حسرت و يار شجون و جفت شجن
بسي نشد که زمستان رسيد و شير سفيد
فرو چکيد ز پستان ابر قير آگن
هوا چو ديده شاهين سياه گشت و شميد
سپيد پر حواصل به کوه و دشت و دمن
مهندسان قوي دست اوقليدس راي
بساختند به فرمان شهريار ز من
مدينه يي چو مداين رزين و شاه گزين
گزيد جاي درو چون شعيب در مدين
ز کار شاه به افغان خدا رسيد خبر
ژکيد و بر رخش از غم چکيد اشک حزن
گواژه راند به دستور خويش و از دل ريش
فغان کشيد و برو طيره گشت کاي کودن
نگفتمت ز پي جنگ ساز رنگ مکن
نگفتمت ز پي رزم تار عزم متن
بغاب شير قدم درمنه به قوت و هم
به آب بحر شناور مکن به دعوي ظن
ز خشم او دل دستور بردميد از جاي
چنان که دود به نيروي آتش از گلخن
بدو سرود که اي تند خشم کند زبان
عبث به خيره مياشوب و برمکوب ذقن
ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد
که خود خموش نشيني به گوشه يي چو وثن
کنون زمان علاجست ني زمان لجاج
يکي متاب سر از رسم و راه اهريمن
مرا به ياد يکي چاره آمدست شگرف
که تازه گردد ازو جان جادوي جوزن
شنيده ام که سفيري ز انگليس خداي
دو سال رفت که سوي ري آمد از لندن
شگرف دانش و بسيار دان و اندک حرف
دراز فکرت و کوته بيان و چرب سخن