ز يک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سيمين تن
بود چشمان جادويش چو چشم آهوان پر فن
اگر وقتي صبا آن زلف مشکين را کند افشان
شود پر دامن گيتي ز مشک و عنبر و لادن
بود روزم چو موي او ز هجرش تيره و درهم
بود اشکم چو عشق او ز مهرش سيل بنيان کن
گرفتار اين دل شيدا به بند دلبر رعنا
شدم از عشق او رسوا به هر وادي و هر برزن
دلم زان سينه سيمين بود چون آذر برزين
رخم از اشک گلناري به لعل ناب شنعت زن
که ديده چشمه شيرين ميان خرمن آتش
که ديده لعل رماني ز مرواريد آبستن
بدان سان کاندهان نوش در آن روي چون سوري
چنان کان رشته دندان بدان لعل چو بهرامن
شنيدي هندويي کافر مکان در خانه مسلم
شنيدي افعيي پيچان بود در آتشش مسکن
چو بر سيماي زيبايش دو گيسوي زره آسا
چو بر روي صنم رنگش دو زلفين چو اهريمن
نديدم سرو بستاني که آرد بر همي سنبل
نديدم مهر تابنده برآرد سر ز پيراهن
چنان کان قامت موزون آن سرو ضميران مو
چنان کان چهره رخشاي آن ترک بريشم تن
نشايد يک تن واحد کند دعوي سلطاني
نشايد يک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن
مگر شهزاده دوران که هست از دوده خاقان
حسامش آتش سوزان سنانش بردرد جوشن
مر او را نام در عالم ز خاقان کامران آمد
هماره کامران بادا ز لطف خالق ذوالمن
زهي از پرتو رويش عروس ملک را زيور
خهي از تابش رايش زمين و آسمان روشن
ز خال و جعد مشکينش به شنعت دلبر خلخ
ز روي و طاق ابرويش به خجلت شاهد ارمن
بود آن خط مشکينش يکي زنجير جان فرسا
بود آن هندوي خالش يکي جادوي پر جوزن
به روز بزم در ايوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم در ميدان به خاک آرد تن قارن
ز جودش هر رسن ريسي به کاخش گنج بادآور
ز بذلش هر کشاورزي چو قارون باشدش مخزن
ز تيغش پيکر قارن قرين خاک ظلماني
ز تيرش سينه بهمن مشبک همچو پالاون
ز گر مرکبان گردد هوا چون ابر قيراگون
ز خون پردلان گردد زمين چون کان بهرامن
به هرجا بنگري بيني دليري را ز زين وارون
به هر سو بگذري يابي شجاعي از فرس آون
شود از خون همي دريا درآيد هر تني از پا
چو آيد در صف هيجا کشد در زير زين توسن
چو خشم آرد همي بيني به هر سو پيکري بي سر
چو رو آرد همي يابي به هرجا تارکي بي تن
رسد کي توسن وهمم در اقليم صفات او
همان بهتر فروبندم لب از اين گفتگوها من
پس اينک در دعا کوشم که گشتم عاجز و مانده
براي آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن
همي تا روز و شب آيد دهد آن نور و اين ظلمت
محبش با دل خرم حسودش را شرر در تن