در منقبت هژبر سالب علي بن ابيطالب عليه السلام گويد

چند خواهي پيرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهي پيرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ
مرده ات را عار آيد از کفن
مر بدن را رخت عرياني بپوش
پيش از آن کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهي جام ناکامي بنوش
فقر خواهي کوس بدنامي بزن
داعي ابليس را از در بران
جامه تلبيس را از بر بکن
تن بکاه اي خواه در تيمار جان
تا به کي جان کاهي از تيمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئيل
تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستي دهد نه ذوق نان
درد دل مستي دهد نه درد دن
اي خليفه زاده ياد آر از پدر
اي غريب افتاده بگرا زي وطن
شرزه شيري چند جري با سگان
شاهبازي چند پري با عنن
مي مشو مغرور اگر جويي فنا
مي مخور کافور اگر داري زغن
درگذر زين چار طبع و پنج حس
بر شکن زين هفت شوي و چار زن
گر چو ديگت هست جوشي در درون
کف ميار از خام طبعي در دهن
تا نشان سم اسبت گم کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب آسا به هر کاخي متاب
عنکبوت آسا به هر سقفي متن
چون مگس جهدي نما شهدي بنوش
چون شتر باري ببر خاري بکن
ز اقتضاي نفس راضي شو که نيست
اقتضايي بي قضاي ذوالمنن
اين نه جبرست اختيارست اينکه خوي
خويش را بشناسد از در عدن
تا نگويي حال اگر زينسان بود
چيست حکمت در تکاليف و سنن
کز محک اين بس که سازد آشکار
نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند گويي کان قبيحست اين صبيح
چند گويي کان لجين است اين لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهي
بيني آن يک را قبيح اين را حسن
ليک چون کل را سراپا بنگري
جمله را بيني به جاي خويشتن
عالمي بيني چو بادام دو مغز
کفر و دين هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن وليکن عين جان
تن سوا از جان وليکن صرف تن
اي صنم جوي صمدگو تا به کي
در زبان حق داري و در دل وثن
هر زمان سازي خداي رنگ رنگ
همچو نقش نقشبندان ختن
وين بتر کاو را پس از تصوير وهم
کسوت گفتار پوشي بر بدن
ايزدي راکز يقين بالاترست
جهد داري تا درآري در سخن
گر خداجويي ببين با چشم سر
در سراپاي وجود بوالحسن
صانع کل مانع ظلم و فساد
حامي دين ماحي جور و فتن
صهر احمد حيدر خيبرگشا
زوج زهرا ضيغم عنتر فکن
فذلک ايجاد و تاريخ وجود
مخزن اسرار و فهرست فطن
سر مطلق مايه علم و عمل
شير برحق دايه سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام
تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رايش چو سوداي جنون
خلد با خلقش چو خضراي دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ
طينت او شمع هستي را لگن
مهر او رمح مهالک را زره
حفظ او تيغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام
در لب کودک درآيد با لبن
مي نخيزد يک عقيق الا که زرد
گر بجنبد باد کينش در يمن
مي نرويد يک گيا الا که سرخ
گر ببارد ابر تيغش بر چمن
روز روشن خواجه هر شير مرد
شام تاري خادم هر پير زن
بسکه آب از چه کشيده نيمشب
هر دو پايش را خراشيده رسن
بهر تنور ارامل نيمشب
گشته با سيمين انامل خارکن
هر غريبي را که او پرسيده حال
کرده هر يادي بجز ياد وطن
هر يتيمي را که او بخشيده مال
ديده هر نقشي بجز نقش محن
مهر بردار از زبان اي مرتضي
نکته يي بنما ز سر مختزن
حل کن اين اشکالهاي تو به تو
تا شناسندت خلايق تن به تن
تا به چند اين اختلاف کفر و دين
تا به چند اين اتصاف ما و من
بازگو کابليس و آدم از چه رو
ساز کردند ارغنون مکر و فن
اين چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پر غريوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل
در جهان بر کينه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست
از کجا ظاهر شد اين کين کهن
محرم و محروم را علت يکيست
اين چرا خائن شد آن يک مؤتمن
تا چه ديد از گل که عاشق شد هزار
تا چه ديد از بت که عاشق شد شمن
بود اگر يعقوب راضي از قضا
از چه گريان گشت در بيت الحزن
موسي ار داند که حق ناديدني است
از چه ارني گفت و پاسخ يافت لن
ور يقين دارد که جرم از سامريست
خواجه هارون را چرا گيرد ذقن
ور خليل از قدرت حق واقفست
مرغکان را از چه برد سر ز تن
سوزن ار دجال چشمت از چه رو
جان عيسي شد به مهرش مفتتن
اينهمه چون و چرا را اي علي
بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لبها نه چرا ماند نه چون
تا ز دلها نه گمان خيزد نه ظن
الله الله اي علي مرتضي
جلوه يي بنما و کوته کن سخن
صلح و کين را ده به يکبار آشتي
کفر و دين را کن به يک جا انجمن
آشنا کن ديو را با جبرئيل
آشتي ده شحنه را با راهزن
نفي را اثبات کن در نفي لا
سلب را ايجاب کن در لفظ لن
حيدرا نوروز سلطاني رسيد
سرخ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسيخت
تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مرواريد بود
ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضيمران
شوشه شوشه سيم آرد ياسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو
تا به گل خواند نواي خارکن
هر کسي را عيدي از سلطان رسد
هم مرا عيدي ده اي سلطان من
عيديم اين کز پريشاني مرا
وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بينش مخزن اجلال و جاه
بحر دانش منبع افضال و من
حاجي آقاسي خداوندي که هست
هر دو گيتي در لفظش را ثمن
نيک بشمر هفت نقطه نام اوست
اينکه گردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست
پاسبان را کي به چشم آيد وسن
کلک او لاغر شد از سوداي ملک
شخص سودايي کجا يابد سمن
با عدو کاري کند کلکش که کرد
بيلک رستم به چشم روي تن
چون دعاي دولتش خواند خطيب
مرغکان آمين کنند اندر وکن
چون ثناي خلق او راند اديب
آهوان تحسين کنند اندر ختن
خصم مي گريد ز بيم کلک او
همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره
تا بود در طره ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش وليک
در عذاب و محنت و بند و شکن