اندر جهان دو چيز از دل برد محن
يا ساده جوان يا باده کهن
تا چند غم خوري مي خور به جاي غم
غم پيرزن خورد مي مرد شيرزن
در ديده تعب ميخ فنا بکوب
وز تيشه شغب بيخ عنا بکن
ياري گزين جوان قلاش و نکته دان
جان بخش و جان ستان دلجوي و دلشکن
گر فحش مي دهد احسنت گو بده
ور تيغ مي زند سهلست گو بزن
منت خداي را کز خيل نيکوان
چشمي نديده است ترکي چو ترک من
رخ يک بهشت حور تن يک سپهر نور
لب يک قرابه شهد رو يک طبق سمن
ياقوت لعل او همرنگ ناردان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب يک روضه اقحوان
پوشيده در قصب يک پشته ياسمن
در زلفکان او تا چشم مي رود
بندست يا گره چينست يا شکن
گيسويش از قفا غلطيده تا سرين
آن صدهزار مو اين يک هزار من
چو بينم آن سرين ياد آيدم همي
از کوه بيستون وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش يک کوزه انگبين
گه چينم از رخانش يک خوشه نسترن
سميين سرين او هرگه نظر کنم
آبم همي چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهيست در کله
چون چاه نخشبش چاهيست در ذقن
چشمش بلاي دل زلفش عدوي دين
آن يک رساله سحر اين يک قباله فن
مشکيست موي او قلب منش تتار
شمعيست روي او چشم منش لگن
بر موي دلکشش حيفست غاليه
بر جسم نازکش ظلمست پيرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بيني به هر دمن
مي نوش در صبوح تابنگري فتوح
کز روح راح روح آسايد از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گيتي تراست دام اين دام برشکن
بر بام بيخودي کوس بلا بکوب
در طاق بيهشي تار فنا بتن
ما و منست هيچ در ما و من مپيچ
شو ساز کن بسيج زانسوي ما و من
تن خانه فناست آن خانه را بکوب
جان پرده بقاست آن پرده را برفکن
بفکن حجاب جسم تابشکني طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخيص نيک و بد گم کرده ديو و دد
در کيش ما بدند در پيش خود حسن
تن بايدت کثيف تا جان شود لطيف
وين نکته شريف درياب و دم مزن
آن روي آينه تاريک تا نشد
زين رو درو نديد کس عکس خويشتن
در عين اقتدار تسليم کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسين خان نام آور جهان
آن مير کامران آن صدر مؤتمن
صدريست قدردان ابريست ببر دل
ميريست شيرکش نيليست پيلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
اي ملک تو قديم اي جاه تو قديم
اي بخت تو جوان اي راي تو کهن
ابري تو در نوال چرخي تو در جلال
مهري تو در جمال عقلي تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جان گداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اول نفس که طفل لب شويد از لبن
ماند به خصم تو تيغ تو از هزال
ماند به گرز تو بخت تو از سمن
روزي که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون راي اهرمن
در ديده گوان مژگان زند خدنگ
بر گردن يلان شريان شود رسن
گريان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود اميد رايج شود فتن
با بانگ نعره دل بيرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بيرون رود ز تن
تن ها ز تف تيغ تفتيده چون تنور
سرها ز زخم گرز آژيده چون سفن
بر نوک نيزه ات آون شود عدو
مانند زنده پيل از شاخ کرگدن
چون ماه يکشبه بر ايمنت حسام
چون ماه چارده بر ايسرت مجن
بر جسم پردلان جوشن کني قبا
بر پيکر يلان خفتان کني کفن
صدر از مهر تو ديريست تا مرا
دل گشته مستهام جان گشته مفتتن
عقديست مهر تو جان منش گلو
نقديست چهر تو روي منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله مي کند از عشق گل هزار
تا سجده مي برد در پيش بت شمن
از دهره عتاب زهره عدو بدر
وز تيشه صواب ريشه خطا بکن