در مدح اميرالامراء العظام شاهرخ خان قاجار مي فرمايد

انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من
خيز اي خادم برون بر شمع را از انجمن
اللاه لله چيست انجم آفتاب آمد برون
شمع را بگذار تا بيهوده سوزد همچو من
مي نسوزد شمع را کس زود برخيز اي نديم
جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن
جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم
خيز و اين گردنکش ناکام را گردن فکن
از شبستان شو به بستان اي ترا بستان غلام
تا سمن پيشت نماز آرد چو پيش بت شمن
ماه مي گفتم ترا گر ماه بودي مشکبوي
سرو مي خواندم ترا گر سرو بودي سيمتن
ماه را کي ريشه سرو سرو در سيمين قبا
سرو را کي ميوه ماه و ماه در مشکين رسن
نخل آرد خار و خرما نحل آرد نيش و نوش
از چه اين هر چار دارد آن لب چون بهر من
نوش و خرما از تبسم خار و نيش از سر زنش
آن دو دايم بهر غير و اين دو دايم بهر من
شهد مي ريزد به جاي خنده زان شيرين لبان
قند مي بارد به جاي حرف زان نوشين دهن
مي خراشد سينه ام را ناخن از عشق لبت
چون ز بهر نقش شيرين بيستون را کوهکن
تو لبي داري چو لعل و من سرشکي چون عقيق
نه ترا بايد بدخشان نه مرا بايد يمن
خال و رخسار تو باهم چيست داني زاغ و باغ
زاغ يک خروار عنبر باغ يک دامان سمن
خنده يک بنگاله شکر لعل يک عمان گهر
زلف يک اهواز عقرب ط ره يک عالم شکن
عشوه يک کابل سماع و غمزه يک بابل فسون
ناز يک شيراز شوخي چهره يک کشمير فن
آن زنخدان يک سپاهان سيب سيمينست و هست
صدهزار آسيب از آن سيبم نصيب جان و تن
يک بيابان سنبلست آن زلفکان مشکبار
يک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن
همچو نار کفته ام دل زان لب چون ناردان
پر ز نار تفته ام جان زان قد چون نارون
خال مشکينت به رخ يا هندويي آتش پرست
خط سبزت گرد لب يا طوطيي شکرشکن
صورت و خط خال و عارض زلف و چشمت پيش هم
ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوي ختن
تا شدستي اي پري پيدا پري پنهان شدست
ور شوي پيدا شود پنهان ز طعن مرد و زن
مهرچهر روشنت در موي همچون جوشنت
نور يزدانست در تاريک جان اهرمن
سجده آرد پيش رويت هردم آن زلف سياه
چون بر خورشيد هندو چون بر بت برهمن
ماه نخشب چاه نخشب گر نديدستي ببين
ماه نخشب زان عذار و چاه نخشب زان ذقن
بذله شيرين ز قاآني به گوش آيد غريب
چون نواي خارکن از بينواي خارکن
مي کند گه دل چکار افغان چرا از غم چان
همچو قمري کي بهاران بر چه بر سرو چمن
ترک من کوه از چه آويزي به مو کاينم سرين
آنچنان کوهي که در ايران نگنجد از سمن
چشم و گيسوي تو چون بينم به ياد آيد مرا
حالت افراسياب اندر کمند تهمتن
چهره ات فردوسي از حسنت و مژگانت در او
راست مانند سنان گيو در جنگ پشن
زلف تو چون پشت من شد پشت من چون زلف تو
وين دو چون چرخ از پي تعظيم خورشيد زمن
شاهرخ خان کش رود گردون پياده در رکاب
با فر فرزين نشيند چون بر اسب پيلتن
صدر و قدر او جليل و طول و نول او جزيل
راي و روي او جميل و خلق و خوي او حسن
از هراس بأس او گوي زمين را ارتعاش
از نهيب گرز او چرخ مهين را بومهن
در نيام نيلگون شمشير گوهر بار او
يا نهان در ظلمت شب موج درياي عدن
جوهرش در تيغ و تيغش در نيام گوهرين
آن پرن اندر هلالست اين هلال اندر پرن
تير در شستش عقابي مانده چون ماهي بشست
تيغ در دستش نهنگي کرده در عمان وطن
مهر لامع نزد رايش کوکبي در احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوه يي بر بابزن
خنجر رخشنده اش از کوهه توسن عيان
يا روان از قله کهسار سيل موج زن
اي چو جنت خلقت اندر جانفروزي مشتهر
اي چو دوزخ خشمت اندر کفر سوزي ممتحن
کلک لاغر در بنانت ماهي و بحر محيط
شکل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن
با رخي پرچين زني چون زين به رخش از بهر کين
تاختن از چين کند رخشت بيکدم تاختن
جامه جاه تو و معمار ايوان تو را
عرش اطلش پروزست و چرخ هشتم پروزن
روي تو مهريست رخشان کش زمين آمد سپهر
راي تو شمعيست تابان کش جهان آمد لگن
همچو معماري مهندس هر سحرگه آفتاب
با شعاع خود ز بام قصرت آويزد رسن
پيش تيغت چون بود يکسان چه آهن چه حرير
لاجرم بر پيکر خصمت چه خفتان چه کفن
بر هلاکت مرگ قادر نيست ليک از فرط جود
خود نثار مرگ سازي نقد جان خويشتن
زانکه چون جان از تو او خواهد ز فرط مکرمت
ننگ داري در جواب او ز گفت لا و لن
اللاه لله مرحبا قاآنيا زين فکر تو
کز سماع آن به رقص آيد روان اندر بدن
صاحبا صدرا خداوندا روا داري که چرخ
ماه بخت چون مني با کيد دارد مقترن
چشم آن دارم که با فرمانرواي اصفهان
بازگويي کاي ملک خصلت امير مؤتمن
اي خداوندي که دارد از عطاي عام تو
منتي بر هرکه در گيتي خداي ذوالمنن
اين همان قاآني دانا که از گفتار او
سنگ آيد در سماع و کوه آيد در سخن
اين همان قاآني بخرد که ماند جاودان
مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن
مدح او زنده است تا هر زنده يي گردد هلاک
قدح او تازه است تا هر تازه يي گردد کهن
تو عزيز مصر احساني و او يوسف صفت
خسته گرگ شجون و بسته سجن شجن
چند چون ايوب باشد همدم رنج و عنا
چند چون يعقوب ماند ساکن بيت الحزن
ني بود ننگ سليمان گر سخن گويد به مور
يا چه از سيمرغ کاهد گر نشيند با زغن
مدح او چون در پذيرفتي عطايي لازمست
اينچنين بودست تا بودست ميران را سنن
رفتگان را نام نيکو زنده دارد ورنه هست
ساليان تا از جهان رفتست سيف ذواليزن
تا به کي قاآنيا زين عجز کردن شرم دار
عجز در نزد کريمان نيک دورست از فطن
عجز چون تو کهتري در نزد چون او مهتري
راستي گويم دليل ضنت است و سؤ ظن
هر کرا طول و نوالي ننگش از طول نوال
هر کرا فضل و سخايي شرمش از فضل سخن
ابر نيسان را نگويد هيچکس گوهر فشان
مهر رخشان را نگويد هيچکس پرتو فکن
تا قيامت باد خصمت يار ليکن با ملال
تا به محشر باد يارب خصم ليکن با محن
هان بيا قاآنيا ترک طمع کن از مهان
تيشه همت بيار و ريشه ذلت بکن
ياد آور داستان گربه يي کز بهر عيش
سوي قصر تيرزن شد از سراي پيرزن
عزت ار خواهي قناعت کن که نقد آبرو
جنس عزت را شود از بي نيازي مرتهن