آمد برم سحرگه آن ترک سيمتن
با طره يي سياه تر از روزگار من
مويش فراز رويش آزرم غاليه
رويش به زير مويش بيغاره سمن
مويي چگونه مويي يک راغ ضيمران
رويي چگونه رويي يک باغ نسترن
ماهي فراز سروش وه وه قرار جان
سروي نشيب ماهش به به بلاي تن
ماهي چه ماه هي هي منظور خاص و عام
سروي چه سرو بخ بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره اش که گره از پي گره
در چين گيسويش که شکن از پي شکن
يک شهر دل به بند کمند از پي کمند
يک ملک جان اسير رسن از پي رسن
يک خنده از لبانش و تا بنگري عقيق
يک جلوه از رخانش و تا بگذري چمن
چون توده هاي ريگ که از جنبش نسيم
سيمين سرينش موج زند گفتي از سمن
گو چهره اش نگه کن از حلقهاي زلف
يزدان اگر نديدي در بند اهرمن
بنگر کلاله اش ز بر چهره لاله رنگ
گر ضيمران نديدي بر برگ ياسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان نديدي بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهري پويانش از قفا
هر سو روان و خلقي بر گردش انجمن
چون ديدمش دويدم و در بر کشيدمش
خوشدل چنان شدم که ز ديدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هيأتي که شمع فروزنده در لگن
لختي چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسي که نوشد جام مي کهن
گفتم که تنگدل به چه گشتي بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلي چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسيست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتم که اي حديث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصه شيرين و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پي چه خدمت گفتا مديح من
مدحم نه اينکه ماه منيرم بود عذار
وصفم نه اينکه چاه نگونم بود ذقن
بستايدم به اينکه هواخواه حضرتيست
کامد به عهد مهد صف آراي و صف شکن
تابان در محيط جلالت جهان مجد
جغتاي خان بن ارغون خان بن حسن
شيرانش طعمه اند نبسته دهن ز شير
پيرانش سخره اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده گير به ميران خرده دان
طفلست و طعنه گوي به پيران پر فطن
خردست و شيرخوار ولي گرد شيرخوار
از شير زنش طعمه ولي مرد شيرزن
از خوي او شميمي تا بنگري ختا
از موي او نسيمي تا بگذري ختن
روزي رسد که بيني بر نوک خطيش
نه چرخ را چو مرغي به فراز بابزن
روزي رسد که بيني بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پيرهن
روزي رسد که بيني بر نوک نيزه اش
بدخواه را چو پيلي بر شاخ کرگدن
روزي رسد که بيني بر ايمنش پرند
وقتي رسد که بيني بر ايسرش مجن
اين در نظر سپهري آکنده از نجوم
آن در صفت هلالي آموده از پرن
روزي رسد که بيني بر جبهه اش ترنج
وقتي شود که يابي بر چهره اش شکن
از آن ترنج خلقي دمساز با شکنج
وزان شکن گروهي همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخيز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرريز اندر گه سخن
چون نام اين بري گهرت خيزد از زبان
چون وصف آن کني شکرت ريزد از دهن
اين شبل آن عضنفر کز گاز و چنگ او
بر پيکر تهمتن ببر بيان کفن
اين مهر آن سپهر که از مهر و کين او
يک ملک را مسرت و يک ملک را محن
اين در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بيغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
اين پور آن کيا که به ميمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
اين شبل آن اسد که ازو پيل را هراس
اين پور آن پدر که ازو شير را شکن
آخر نه اين نبيره آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم بر وزن
آخر نه اين ز دوده آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه اين ز تخمه شاهي که بوقبيس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه اين نبيره شاهي کزو گريخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهري آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخي آموده از فتن
با لشکري فره همه در عزم مشتهر
با موکبي گران همه در رزم ممتحن
از سيستان و کابل و کشمير و قندهار
وز ديرجات هند بل از دهلي و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با يکدگر ز ياريش از ريو رايزن
خسرو شنيد و رفت و دريد و بريد و کفت
بست و شکست و خست ازان لشکر کشن
از رمح و تيغ و خنجر و فتراک و گرز و تير
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جان شکر
بس سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمين
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود يارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش يار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از يمن به چالش زي سيف ذوي اليزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کينه جوي
با ششصد از عجم همه در رزم شيرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در يمن شهير و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کين کودکست برکينه پشن
تنها همين نه لشکر کابل خدا شکست
از تيغ که شکاف و ز کوپال که شکن
بس ملکها گرفت به بازوي ملک گير
بس حصنها گشود ز چنگال خاره کن
شاهان ز خصم خويش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خويش همي ملک خويشتن
آري چو خصم ازو کند از ملک او سؤال
ننگ آيدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کيد روزگار
سالي دو ماه بختت با کيد مقترن
ايوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
يعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
يونس مگر نبودش در بطن نون سکون
يوسف مگر نه گشتش در قعر چه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
اين شد عزيز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفي نکرد نهان تن به تيره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبيا چه بزرگان که روزگار
پيوسه شان قرين شجن داشت در سجن
مر کيقباد و بيژن و کاووس هرسه را
ز البرز و چاه و کوري برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غز اسير بود
واخر به چاربالش فرگشت تکيه زن
اکنون تو نيز گرت مر اين چرخ کج نهاد
دارد قرين تيمار از ريمن و شکن
بشکيب کز شکيب شود قطره پاک در
بشکيب کز شکيب شود خاره بهر من
ني زار نالد آنگه از جان برد ملال
مي تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسوده دل نشين که چو ديماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ تر ز غنچه کسي ني ولي به صبر
بيني کزان شکفته تري نيست در چمن
ملکي ستد خداي که تا ملک دگرت
بخشد همي نکوتر ها گوش کن ز من
معمار خانهاي کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پايه ببايدش جايگاه
عنقا کند به قاف و کبوتر بچه وکن
قدرت بلند و پست بسي توده زمين
شخصيت عظيم و تنگ بسي فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تيغ ملک گير
گو بلخ شو خراب چو زنده است روي تن
روزي رسد تيغ يمانيت در يمين
آرد زمين معرکه چون ساحت يمن
روزي رسد که چونان محمود زاولي
در سومنات بت شکني بر سر شمن
روزي رسد که از مدد تيغ کفر سوز
نه نام دير شنوي نه نام برهمن
روزي رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل که بود واله بر طلعت دمن
روزي رسد که خصم تو سرافکند به زير
چونان کسي که ناگه در گيردش وسن
شاها يک آفرين تو صد گنج گوهرست
باور گرت نه لب بگشا از پي سخن
بر اين چکامه گر بفشاني هزار گنج
جز آفريني از تو نخواهم ورا ثمن
ليکن يک آرزويم از ديرگه به دل
زانم هماره بيني محزون و ممتحن
دارم يکي برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن ديار اويسست در قرن
جان گويدم ابي او خلد ار بود مرو
دل راندم ابي او سور ار بود مزن
بي او زيم چنانکه ابي سرخ گل گيا
بي او بوم چنانکه ابي پاک جان بدن
گريم چو ابر بي او در شام و در سحر
نالم چو رعد بي او در سر و در علن
بي او دل از خروشم تفتيده چون تنور
بي او رخ از خراشم آژيده چون سفن
بي او ز غم گزير ندارم به هيچ مکر
بي او ز رنج چاره ندارم به هيچ فن
جز چار مه نه بيش و نه کم کم خدايگان
فرمان دهد که رخت کشم جانب وطن
گر گويدم ملک که بود راهزن به راه
گويم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گويدم که نيست ترا باره چمان
گويم که پاي راهسپر بس مرا چمن
اينها تمام طيبت محضست اگرچه نيست
طيبت ز بندگان به ملوک اي ملک حسن
منت خداي را که مرا از عطاي تو
حاجت به کس نه جز به خداوند ذوالمنن
منت خداي را که ز بس جود بيحساب
در زير در و گوهر بنهفتيم بشن
قاآنيا تو گرم بياني و قافيه
تکرار جست و دورست اين معني از فطن
صاحب که با جوازش هذيان بود فصيح
صاحب که با قبولش ابکم بود لسن
صدري که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تيغ شاه جهان محيي سنن
شاه زمانه فتعلي شه که روز رزم
در گوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن يک گوهر همي به کيل
بهر چه ريزد اين يک لؤلؤ همي به من
تابان ز حلقهاي زره جسم روشنش
چون نور آفتاب که تابد ز آژگن
دستش چو يار خطي زلزال در خطا
پايش چو جفت ختلي ولوال در ختن
اجرا خور از عطايش پيوسته خاص و عام
روزي بر از سخايش همواره مرد و زن
چونان که ختم آمد بر نام وي از سخا
من نيز ختم کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زايد گهي نشاط
يارش قرين رامش و خصمش قرين رن