در ستايش عبدالله خان صدر فرمايد

خيز اي غلام تا زين بر بادپا زنيم
اورنگ جم به کوهه باد صبا زنيم
هم نفس را ز محبس محنت برون کشيم
هم بخت را به دعوت شادي صلا زنيم
بهر پذيره روي به دشت آوريم و دست
اندر عنان توسن صدر الوري زنيم
زان مژده يي که بخت دهد از قدوم او
ما نيز همچو کوه دمادم صدا زنيم
ساييم سر به پايش و آنگه ز روي فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنيم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهديست
ما تيغ کين به تارک روي و ريا زنيم
هرجا که شاهدي چو ر نودش به بر کشيم
هرجا که زاهدي چو جهودش قفا زنيم
تا هرکسي مجله نگارد به کفر ما
در هر محله ساغر مي برملا زنيم
از شادي قدوم خداوند مي خوريم
پس تکيه بر عنايت خاص خدا زنيم
عبدالله آنکه گاه تقاضاي خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنيم
صدري که با ولايش گويي به جنتيم
گام ار به کام شير و دم اژدها زنيم
بابي ز فضل او نگشايد به روي عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنيم
گفتند و هم و دانش و فکرت شبي بهم
ماييم آن گروه که لاف از دها زنيم
ما واقفان راز جهانيم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنيم
نابرده پي به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نيست که لاف از ذکا زنيم
رفتند تا به عرش و نديدند ازو نشان
گفتند گام بيهده چندين چرا زنيم
بيرون ز عرش جاي نه پس جاي او کجاست
يارب يکي بگو که قدم تا کجا زنيم
ما را خدايگانا بود از تو شکوها
مي خواستيم تا قدري بر قضا زنيم
بي مهري تو عرضه نماييم نز خلق
وان داستان به مجلس شاه و گدا زنيم
خالي نيافتيم دلي را زمهر تو
تا در حضور او دم ازين ماجرا زنيم
آري قضا چو دم نزند بي رضاي تو
ما کيستيم تا زنخي بي رضا زنيم
جز آنکه سر به چاه ملامت فرو بريم
حرفي به شکوه چون علي مرتضي زنيم
نز افتراست شکوه ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنيم
تشريف فارس را که نوشتي به نام ما
بر خلف وعده شايد اگر مرحبا زنيم
باري چو از تو جز به تو نتوان گريختن
خود چاره نيست جز که در التجا زنيم
کشتي شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردي است پنجه که با ناخدا زنيم
ماه صيام و مست خجل پارسا دلير
نز رندي است طعنه که بر پارسا زنيم
در عهد چون تو صدري انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوريا زنيم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف کين
هر روز با شتاب دل ناشتا زنيم
يسار نادرست که در عهد چون تويي
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنيم
زان جانور که طعمه او جسم آدميست
هر شب ز خشم جامه جان را قبا زنيم
چون مطربي که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جاي زخمه به پشت دوتا زنيم
بر تن زنيم زخمه و در پرده هاي جان
چندين نوا ز سوز دل بينوا زنيم
مردم زنند زخمه به چنگ اي عجب که ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنيم
تن را ز بسکه زخمه چنگ آورد به جوش
هردم چو چنگ ناله تن تن تنا زنيم
بر غازيان قمل و براغيث خويش را
همچون مغل به لشکر چين و ختا زنيم
زان رشک ريزه ها که چو خشخاش دانهاست
خاک ستم به ديده نوم و کري زنيم
خشخاش دانه داروي خوابس و ما بدان
از کوي خواب خرگه راحت جدا زنيم
خشخاش بين که بر تن ما تيغ مي زند
زآنسان که تيغ بر تن خشخاش ما زنيم
خشخاش اگر تو گويي کافيون همي دهد
از عيش تلخ طعنه بر افيون هلا زنيم
شب تا به صبح همچو مريدان بايزيد
ناخن چو تيغ بر تن خود از جفا زنيم
از فرقت به رنج برنجيم اين بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبيا زنيم
خاکستري که مطبخ ما کوه کوه داشت
چندان نه کش بر آينه بهر جلا زنيم
نه کيمياگريم که تا کوره و دمي
در پيش رو نهاده دم از کيميا زنيم
نه سيميا نگار که با مشک و زعفران
چندين طلسم کرده دم از سيميا زنيم
نه ليميا طراز کز اسرار قاسمي
سطري سه چار خوانده دم از ليميا زنيم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سيم دامن خود برقفا زنيم
نه پيله ور که کيسه ز خر مهره پرکنيم
پس چون حزان قدم به ره روستا زنيم
ما شاعريم و از سخن روح بخش خويش
از بس که کوس مدحتشان جابجا زنيم
يا حبذا اگر پي مدح و ثنا رويم
وا ويلتا اگر در قدح و هجا زنيم
در عهد چون تويي نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت گنبد گردون لوا زنيم
تو فرودين ديني و ما آن ضعيف شاخ
کز باد فرودين دم نشو و نما زنيم
ما همچو زهره، شهره به عشرت شديم از انک
ساز مدايح تو به چندين نوا زنيم
القصه زين دو کار يکي بايد اختيار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنيم
يا دولتي که باز رهيم از فنا و فقر
يا همتي که بر در فقر و فنا زنيم
اين جمله طيبتست هنيئا لنا که ما
در بزم نامرادي جام بلا زنيم
برگ و نواي ما همه در بينوايي است
راه مخالف از چه به ياد نوا زنيم
کسب معاش لايق عقل به نهي بود
نهي است پيش عشق که لاف از نهي زنيم
عشقست چون سهيل و نهي کم بهاسها
با پرتو سهيل چه دم از سها زنيم
يا همچو شمع خرگهي از ريسمان و موم
در پهلوي سرادق شمس الضحي زنيم
در هرکجا که همت ما برکشد علم
خالي قلم به خط ثواب و خطا زنيم
در هر محل که چهره ما بشکفد چو گل
خار ستم به ديده خوف و رجا زنيم
هر درد را که دوست فرستد به سوي ما
از وي بلا چنيم و به جان دوتا زنيم
مردم پي جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنيم
بر سينه دست از پي عز و علا نهند
ما دست رد به سينه عز و علا زنيم
هرکس هلاک نفس دغا را کند دعا
ما بي دعا به سينه نفس دغا زنيم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خيف خوف و مناي مني زنيم
الاالله است ملک بقا را خزينه يي
ما بر خزينه قفل امانت ز لا زنيم
کبر و ريا فکنده به نيروي عشق پاک
اعلام فقر در حرم کبريا زنيم
جبريل اگر به سدره با منتهي رسيد
ما بارگه به سدره بي منتهي زنيم
دل بد مکن ز طينت قلاش ما که ما
در عين عصمتيم چو لاف از زنا زنيم
در راه خصم زينسو کبش فدا نهيم
با ياد دوست زانسو کأس فدا زنيم
چندين هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بيخودي نفسي بيريا زنيم
اين دم مبين به رندي ما کار آن دمست
کز ما وراي جان نفسي آشنا زنيم
خلق از لهيب دوزخ گرم نهيب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنيم
خود دوزخي به نقد چرا ز آتش خيال
در روح بيگناه و دل بي خطا زنيم
با عشق محرميم چه خيزد ز دست عقل
خود کيست شحنه چون مي با پادشا زنيم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستايي از آن اوستا زنيم
ارزان کنيم قيمت اجناس روزگار
چون تيغ ترک بر تن حرص و هوا زنيم
منت خداي را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنيم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزار دستان از مصطفي زنيم
گه داستان حيدر کرار سر کنيم
گاهي دم از ملازمت مجتبي زنيم
از چشم آفرينش صد جوي خون رود
هرگه چو ني نواي غم نينوا زنيم
قاآنيا سخن به درازا چه مي کشي
شد وقت آنکه زمزمه قد کفي زنيم