در ستايش رستم خان فرمايد

من آن نشاط کز اين بزم دلستان بينم
نه از بهار و نه از سير بوستان بينم
نه از تفرج غلمان نه از نظاره حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بينم
کسان بهشت برين را در آن جهان بينند
من از شمايل ترکان درين جهان بينم
هزار شکر که بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و ديده کامران بينم
ز جام باده و رخسار ترک باده گسار
هلال و زهره و خورشيد را قران بينم
ز ابرو و مژه دلبران شهر آشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بينم
به چنگ ساده رخان ساغر هلالي را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بينم
ز ناله دف و آواز چنگ و نغمه عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بينم
پياله و مي و ساقي و بزم را باهم
هلال و مشتري و ماه و آسمان بينم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن گل و شمشاد و ارغوان بينم
به طرف عارض هريک دو زلف غاليه سا
دو اژدها به سر گنج شايگان بينم
به تار طره عابدفريبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده ز آشيان بينم
ز روي تافته و گيسوان بافته شان
طبق طبق گل و سنبل به هرکران بينم
سرينشان متمايل شود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بينم
ميانشان را از مو نمي توانم فرق
ز بسکه مو همي از فرق تا ميان بينم
به هفت عضو تن از چين زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغاي هفتخوان بينم
ولي به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به ميان فرق در ميان بينم
ميان ديده و دل عکس چهره ساقي
و يا سهيل يمن را به فرقدان بينم
يکي غزال غزلخوان گرفته بر کف دف
مه دو هفته و ناهيد توأمان بينم
ز بس چکيده به جام از جبين ساقي خوي
به طيب ساغر مي را گلابدان بينم
سرين و ساعد و سيما و ساق ساقي را
سرير و قاقم و سنجاب و پرنيان بينم
فکنده سايه به رخسار دوست زلف سياه
ستاره را ز شب تيره سايبان بينم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هر کجا که نظر افکنم همان بينم
ز عشق طلعت مغبچگان که بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بينم
دمي که از لب و دندانشان حديث کنم
حلاوت شکر و شهد بر زمان بينم
رواج کاج و کليسا و برنس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طيلسان بينم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشره رخسارشان عيان بينم
ز آب ديده گلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بينم
مر اين غزل که ازو وحش و طير در طربند
سزاي مجلس خاص خدايگان بينم
سپهر مجد و جهان جلال رستم خان
که جان رستمش اندر بدن نهان بينم
ملک نژادي کاندر رياض شوکت او
سپهر را چو يکي شاخ ضيمران بينم
در آشيان همايون هماي همت او
زمانه را چو يکي مشت استخوان بينم
بر آستانش غوغاي مهتران شنوم
در آستينش درياي بيکران بينم
به دستش اندر در بزم چون قدح گيرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بينم
به طعم آن را تسنيم جانفزا خوانم
به طعن اين را تنين جان ستان بينم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
به گاه بزمش آشوب بحر و کان بينم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو يکي بر شده دخان بينم
به هر کجا که حديثي رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بينم
رونده کشتي عزم جهان نوردش را
ز هفت پرده افلاک بادبان بينم
سنان او را حراق جسم و جان گويم
بنان او را رزاق انس و جان بينم
ثناي او را آرايش سخن يابم
ولاي او را آسايش روان بينم
بزرگوار اميرا تويي که خنگ ترا
به دشت هيجا با باد همعنان بينم
ز خون فشاني تيغ تو تابه روز قيام
زمين معرکه را بحر بهرمان بينم
فناي دشمنت از تيغ فتنه زا خوانم
بلاي دولتت از دست درفشان بينم
به گاه کينه کمان تو و کمند ترا
نظير ماه نو و جفت کهکشان بينم
بهاي خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپاي تو کس باز رايگان بينم
زمانه را که ز پيري گرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بينم
ز يمن مهر تو اي ماه آسمان جلال
به خويش هرکه در آفاق مهربان بينم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان کش او را در دهر کامران بينم