در ستايش پادشاه جمجاه ناصرالدين شاه غازي خلدالله سلطانه گويد

من ازين پس مي خورم مي گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتيان ترسم نه از غوغاي عام
هي مزم از لعل خوبان تا همي خواهي شکر
هي خورم از چشم ترکان تا همي بيني مدام
گه نمايم رويشان را تا که گردد شام صبح
گه گشايم مويشان را تا که گردد صبح شام
پيش ازين گر باده مي خوردم نهان در زير سقف
بعد ازين مردانه نوشم جام بر بالاي بام
زانکه در اين آخر شوال لطف ايزدي
کردي عيدي فاش صدره خوشتر از عيد صيام
داشت ايمن پادشه را از قراني بس عظيم
کز نهيب آن قران ناليد شير اندر کنام
شه سلام عام کرد آن لحظه کابراهيم وار
آتش نمروديان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دليل
آسمان از خوشدلي عيدالسلامش کرد نام
لاجرم اين ماه را آغاز و انجامست عيد
اولش عيدالصيامست آخرش عيدالسلام
اول اين ماه عيدي بود عيشش منقطع
آخر اين ماه عيدي هست عيشش مستدام
شد به خلق آن عيد ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق اين عيد فاش از ديدن ماه تمام
فطره آن يک حبوب و قطره اين يک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت اين تا قيام
زاهد از آن عيد غمگين شاهد از اين عيد شاد
باده در اين يک حلال و روزه در آن يک حرام
شيخ شهر آن عيد شد بر منبر چوبين مقيم
شاه دهر اين عيد گشتش کرسي زرين مقام
ناصرالدين شاه غازي کز بدانديشان ملک
خنجر خونريز او پيوسته گيرد انتقام
صبح با خورشيد اگر يکباره فرمايد طلوع
بسکه روشن کس نداند اين کدامست آن کدام
بخت او هست از پس يزدان قديري لم يزل
حزم او هست از پس ايزد عليمي لاينام
همچو طفلي کاو به مهد اندر خسبد بهر شير
خنجرش از شوق خونريزي نخسبد در نيام
خسروا دي کاين جسارت رفت از گردون پير
خشمگين گفتم تفو بر گوهرت اي کج خرام
تو نيي آن بنده کاندر خدمت شاه جوان
پير گشتي وز شهنشه يافتي اين احتشام
لرز لرزان گفت بالله اين خطا از من نبود
خود تو مي داني که من شه را به جانستم غلام
بنده صادق خيانت کي کند با پادشه
شيعه خالص جسارت کي نمايد با امام
من همان ساعت که با شه اين جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستي پذيرد انهدام
بسکه خورشيدم ضعيف و زرد شد از پا فتاد
واخر از خط شعاعي با عصا برداشت گام
روي کيوانم سيه شد عقد پروينم گسيخت
رفت ماهم در محاق و زهره ام بشکست جام
چشم مريخم ز بس باريد خون شد لاله رنگ
روي برجيسم ز بس ناليد شد بيجاده فام
دود آه من بد آن ابري که خود ديدي به چشم
يک شب و يک روز گيتي را سيه کرد از ظلام
راست پرسي اين قضاي ايزدي کز شه گذشت
زان دو حکمت آشکارا کرد خلاق انام
هم مجسم کرد فضل خويش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بيند به چشم خود که يزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انه من يدفع البلوي و من يحيي العظام
قدرت حق خواست در جيشي فزون از انس و جن
باد سر ديوي کشد خنگ سليمان را لجام
ورنه گر گوي زمين سرتا قدم آتش شدي
کي توانستي کشيدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون که ديدي اين عنايت از خداي
در همه حالت به هر کاري بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فر ايزدي
نه ز زر پخته آيد کار و نه از سيم خام
تا بود چرخ فلک گردان فلک بادت مطيع
تا بود ملک جهان باقي جهان بادت به کام