گشت دي آباد چون بغداد ويرانم ز شام
ديده ام شد نيل مصر از هجر آن رومي غلام
بر سگ نفس آري ار جوع البقر غالب شود
گر همه شير از سرش بيرون رود عشق کنام
بلبل شيراز در بستان زد اين دستان که عشق
شد فرامش خلق را در قحط سال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دورنگ
هفت و هشتم برشد از نه گنبد آيينه فام
بر دو چشمم تيره شد از شش جهت ربع زمين
از فراق آن يگانه شاهد زيبا خرام
دور از آن چهري که رشک هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده حواسم گشت تيره هفت عضوم شد زبون
بر دو يک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبير بر گفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گيهان و سه فرع و هفت باب و چار مام
يک دو پاس از شب چو بگذشت آن نگار ده دله
با رخي هر هفت کرده کرد از درگه سلام
گفتمش اي مه نه روي تست ماه چارده
هفت اختر ده يک از نور جمالت کرده وام
موي تو بر روي تو شاميست بر رخسار صبح
روي تو در موي تو صبحيست در آغوش شام
نرگسش را مست ديدم گفتمش هشيار باش
کز خرد دورست مستي خاصه در ماه صيام
گفت هي هي تا به کي از مي نهي بهتان به من
من اگر مست مدامستم نيم مست مدام
مست از آن شيوا بيانستم که نشناسند خلق
کان شکر يا شهد يا جلاب يا شيرين کلام
مست از آن سحر حلالستم که با فتواي عقل
هست زين پس بر سخنگويان سخن گفتن حرام
مست از آن وحيم که شد بي پاي رنج جبرئيل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامه متقن که چون حبل المتين
نقشبندان معاني را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومه نغزم که مغز قدسيان
از نقوش عنبرينش روز و شب دارد زکام
مست از آن غواص بحر دانشم کز همه گسيخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک گوهر را نظام
مستم از آن خامه کش کش صرير از پختگي
دست پخت خاطر سبحان وصابي کرده رخام
مست از آن جام جهان بينم که دارد زير خاک
هم سکندر را خجل ز آيينه هم جم را ز جام
مست از آن کشورگشا کلکم که از آزرم آن
تير ميران شد به کيش و تيغ ترکان در نيام
مست از آن تاريخ گو مردم که سايد سر به عرش
ز التفات شاه کسري کوس جمشيد احتشام
شاه ملک آرا که هست از تيغ هندي پرورش
ملک ترکي را نظام و دين تازي را قوام
بي رضايش نطفه در زهدان اگر گردد جنين
باز زي پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شميم لطف او نايب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قايم مقام
خشم او از آفرينش هيچ نگذارد اثر
گر نگيرد رايض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برين کاخش که وهم
مي نيارد فرق کردن کاين کدام و آن کدام
همچو موسيقار از منقار او خيزد نغم
نامه فتحش اگر بندند بر بال حمام
پيک پيکانش پيام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستي بس دلنشينست آن پيام
کوه کز زلزال کفتيد ار بپيوندد بهم
زخم کوپال تو خواهد هم پذيرفت التيام
اي که گفتي باد در چنبر نبندد هيچکس
ياد پايش را نديدستي مگر بر سر لجام
برق تيغت چون بخندد ابر گريد بر درخش
ابر کلکت چون بگريد برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش گردون گرد تو
کي رسد وهم جهان پيما به گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هرگه که در دستت خدنگ
کرته گردان قبا هرگه که در دستت حسام
گر به دريا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهيان گردد سراسر سيم خام
گر برد بويي به گلخن يک ره از خويت نسيم
تا قيامت بوي مشک آيد ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روي دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موي جانان از ظلام
صبح يارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قيام