شب دوشين دو پاسي رفته از شام
درآمد از درم ترکي دلارام
پريشان بر مهش مويي که از او
نموده تيرگي مشک ختن وام
تو گفتي گشت طالع آفتابي
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خود گفتم شگفتي را نديدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پيش از خنده بام
دو زلفش تا کمرگاه از سر دوش
همه چين و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش يک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند وليکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش يک هند، شکر بود و اين فرق
که از شکر نزايد تلخ دشنام
ميان مژگان چشمش تو گفتي
غزالي خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تير رستم
مژه برگشته تر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گيتيست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن يک شهر زنده دل به زندان
وزين يک ملک تقوي کار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولي بر صورت لام
دميده خط مشکين گرد رويش
چو در پيرامن آمرزش آثام
سهي سرويش زير خرمن ماه
سيه سنگيش زير نقره خام
نديدم ماه را از سرو گردن
نديدم سر و را از سيم اندام
غمش در خانه دل کرده منزل
ولي ويران کن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جان کرده اقدام
ندانم چه ازين آيدم پايان
ندانم چه ازين زايدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغاز گم کردم سرانجام
به شوخي روي زي من کرد و گفتا
که اي هشيار رند دردي آشام
به چشم منت اگر هست اقتدايي
به مستي بايد بگذاشت ايام
حکيمان هستي از مستي شناسند
حکيما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ گرت بايد
شراب ارغواني ريز در جام
زمام از مي خرد را بر سرافکن
خرد پرداز يارت تا شوم رام
بطي مي از پي آرامش يار
به از يک شهر زر يک دهر ابرام
مي و معشوق و خلوتگاه ايمن
ميسر مي نگردد هيچ هنگام
چو در دستست چوگان مي بزن گوي
چو نزديکست صيدت برمچين دام
چو فرصت داري ايدر راحتي جوي
که گردد آرزوي پخته ات خام
چو اين بشنيدم از آن ترک سرمست
سبک جستم زجا در جستن کام
به تعجيلش مئي در پيش بردم
که ماهي بيست در خم داشت آرام
مئي کز عکس آن پنهان نماندي
همي تصوير فکرت اندر اجسام
مئي کز بوي آن چون ذره از مهر
جنينها رقص کردندي در ارحام
مئي صافي درون ساغر زر
به بوي ضيمران و رنگ بسام
خرد پرداز و مستي بخش و ديرين
صفا پرورد و عنبر بوي و گلفام
قدح پر کرد و دوري چند بگسارد
پياپي زان کهن مي آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو باريد شکر از لب و کام
که بي مي زيستن کفرست خاصه
به عهد داور دين شاه اسلام
محمد شاه غازي آنکه تيرش
برد از مرگ سوي خصم پيغام
بوقعه پهن خواني تا قيامت
کشيده تيغش از بهر دد و دام
فلک او را به من ت برده تعظيم
ملک او را به رغبت کرده اکرام
بوند اعدام گويي حاسد او
که نپذيرند هستي هيچ اعدام
چو گيرد خنجر کين روز ناورد
گريزد رستم از چنگش چو رهام
به گيتي بسکه ماند از نيزه اش رسم
به گيهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چين
خراجش در دهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به ميدان چيست برق از بسکه کوشش
به ايوان کيست ابر از بسکه انعام
ز بيم تيغ خونريزش گه کين
ضياغم نغنوندي اندر آجام
سرايش کعبه جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رايش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش تو گويي رزق عالم
به دست او حوالت کرده قسام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
ميسر نيست شبهش بر به گيتي
مصور نيست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعي او پذيرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سيم
ببست او دشمنان را در خم خام
نه گر اوصاف او روزي نگارد
چه خاصيت بود در خلق اقلام
پي ثبت مديح اوست ورنه
نکردي واضع خط وضع ارقام
هماره تا نمايد قطب ساکن
ز رفتن تا نگيرد چرخ آرام
ملک کشورگشا بادا و هر روز
به ديگر ملک دارد نصب اعلام