در ستايش پادشاه رضوان جايگاه محمد شاه غازي طاب الله ثراه گويد

در شهر ري امسال به هرسو که نهم گام
هرکس صنمي دارد گلچهر و گل اندام
هر شام کشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به گيسويش تا شام
من يار ندارم چکنم جز که خورم غم
يارب چکنم کاش نمي زاد مرا مام
دانند حسودان که من از رشک به جوشم
هرگه که دلارام شود با دگري رام
آيند و برآرند ز دل آهي و گويند
کايا خبرت هست ز بد عهدي ايام
آن ترک خطا را که زما مي نکند ياد
وان ماه ختن را که زما مي نبرد نام
دوشينه يکي مردک قلاش ببوسيد
بوسي که از آن پر ز شکر گشت درو بام
وين نيز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بيخود شد و بر خاک نهاد آن رخ گلفام
پاشيده شد از زلفش در هر طرفي مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمي دام
رخشان دو رخش همچو پر از زهره يکي چرخ
رنگين دو لبش همچو پر از باده يکي جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حريفان به کنارش بغنودند
ز آغاز توان يافت که چون بود سرانجام
چون من شنوم اين سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تيغ زند موي بر اندام
نه قدرت و زوري که بريزم همه را خون
نه تاب و تواني که بدوزم همه را کام
آوخ که شدم پير به هنگام جواني
از هجر جوانان جفا پيشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغير از الم دل
نه واصلم از دوست بغير از طمع خام
شب نيست که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غير من از يار به بوسه
چونست که من راضيم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زيبا که نگاري
در بزم من از ميل طبيعت بنهد گام
نه عربده دانم که چون ترکان سپاهي
با لاله رخي ساده شوم رام به ابرام
نه پيشه ورم تا که زر و سيم کنم کسب
نه پيله ورم تا که زر و سيم کنم وام
يک چاره همي دانم و آن چاره همينست
کامشب نزنم چشم بهم تا به گه شام
مدحي بسزا گويم و فردا به گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمد شه غازي که ز سهمش
سهراب گريزد ز صف جنگ چو رهام
از عيب هنر آرد بي منت اعجاز
از غيب خبر دارد بي زحمت الهام
اي خشم تو گيرنده تر از پنجه شاهين
وي تيغ تو درنده تر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چين
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست که بخت تو نهد تخت
سلک گهر آنجاست که کلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پيکار دد و دام
نشگفت که دريا نزند موج ازين پس
از بسکه جهان يافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ به کف پاي تو سودند
کز فخر زيارتگه خلقي شده اصنام
آلام اگر تقويت از مهر تو جويند
تا حشر همه رامش جان خيزد از آلام
اجسام اگر تربيت از قدر تو جويند
والاتر از ارواح بود پايه اجسام
اقلام نه گر نامه فتح تو نگارند
هرگز نبود فايده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پيکر خصم تو گدازند
بيهوده نمايد به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اينهمه تأثير در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اينهمه تعجيل در اوهام
اعدام مگر سيرت خصم تو گرفتند
کاندر دو جهان هيچ اثر نيست ز اعدام
چون نيزه تو رويد از آجام همي ني
تب دارد ازين روي به تن شير در آجام
گر مقسم ارزاق کسان جود تو بودي
درويش و غني را همه يکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آيند
هر روز که عزم تو به کاري کند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نويسند
هر وقت که راي تو به رازي دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشينند
برداشت قضا قوت گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرايند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشير تو شيري که ز تن دارد بيشه
پيکان تو پيکي که ز مرگ آرد پيغام
چرخست کمان تو ازينروي بود خم
رزقست عطاي تو ازينروي بود عام
جامي بود از بزم نديمان تو خورشيد
ترکي بود از خيل غلامان تو بهرام
قاآني اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصاد
تا موج زند از نم خون شيشه حجام
چون نشتر فصاد به تن خصم ترا موي
چون شيشه حجام به کف خصم ترا جام