پي نظاره فرخ هلال عيد صيام
هلال ابروي من دوش رفت بر لب بام
چو ديد مه دو سر انگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط که دو فندق نهي به دو بادام
به من ز گوشه ابرو هلال را بنمود
نيافتم که از آن هر دو ماه عيد کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسي نديده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو ديد مه عيد را به گوشه چشم
اشاره کرد که برخيز و باده ريز به جام
از آن شراب که چون شير خورد سرخ شود
ز عکس او همه نيهاي زرد در آجام
به سرجهد عوض مغز نارسيده به لب
به دل دود بدل روح ناچکيده به کام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطيف
همي بپرد همراه بوي خود به مشام
هنوز ناشده از شيشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و نظام
ز جاي جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و ديوار را کند گلفام
چو خورد يک دو سه پيمانه از حرارت مي
دو چشم تيغ زنش شد دو ترک خون آشام
به خشم گفت چرا مي نمي خوري گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پيش نشوه چشم تو مي چه تاب آرد
به اشکبوس کشاني چه در فتد رهام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلي يزدان پرستش اصنام
کسي که مست شد امروز از دو نرگس تو
به هوش باز نيايد مگر به روز قيام
نهفته نرمک نرمک به زير لب خنديد
چنانکه گفتي رنگش ز گل دهد پيغام
به عشوه گفت که الحق شگفت صيادي
که پخته پخته بري دل به رنگ و صورت خام
بهار اگر به گل و لاله رنگ و بوي دهد
تو اي بهار هنر رنگ و بو دهي به کلام
سزد کزين دم تا نفخ صور اسرافيل
ز رشک کلک تو کتاب بشکنند اقلام
من و تو گرچه به انگيز مي نه محتاجيم
که بي مدام همان مست الفتيم مدام
ولي چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که مي نداند کاغاز چيست يا انجام
نه هيچ بالد از مدح ناقدان بصير
نه هيچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتي نکند
گرش به صف نعالست يا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فيض ازل
ازو دماند گلهاي تازه از ابهام
شراب خوردن و بيخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشي و در راه دين گذاري دام
شراب را چو بري نام مي توان دانست
که هست آب شرانگيز هم به شرع حرام
نه آب نيل که بر سبطيان حلال نمود
حرام بود بر قبطيان نافرجام
نه در مصاف حسين تيغ آبدار اوليست
ز آب در گلوي کافران کوفه و شام
نه سگ گزيده گرش آب پيش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسي حلالترست
ز آب برکه و باران ز شير دايه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو ديده اند عشرت خام
حلال هست مي اما به آزموده خواص
حرام هست وي اما به کور ديده عوام
شراب با تو همان مي کند که روح به تن
نه روح هرچه قوي تر قوي ترست اندام
بخور شراب و مده نقد حال خويش ز دست
که دلنشين تر ازين کمتر اوقند ايام
شهي نشسته چو يک عرش نور يزداني
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به کام
نعيم هردو جهانش به کام دل حاصل
ز يمن طاعت صدر مهين امير نظام
قوام عالم و تاريخ آفرينش جود
که آفرينش عالم بدو گرفت قوام
کتاب حکمت ديباچه صحيفه فيض
جمال دولت بازوي ملت اسلام
سپهر مجد و علا ميرزا تقي خان آنک
امور کشور و لشکر بدو گرفته قوام
درنگ حزمش بخشيده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفايتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سياستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بي رکوع و سجود
ثناي او نتوان گفت بي درود و سلام
بدان رسيد که انديشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان کند اقدام
چنان ارادت شاهش دويده در رگ و پي
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهي ز هيبت تو جسم چرخ را رعشه
خهي ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمي ار رو دهد برون آيد
به يک اشاره سبابه تو از ابهام
ز طيب خلق تو نبود عجب که مردم را
به جاي موي همه مشک رويد از اندام
به هرکه سايه خورشيد همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجاي خوي ز مسام
به يمن راي رزين تو بس عجب نبود
که کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل ديده اوهام را کني خيره
به حزم توسن اجرام را نمايي رام
گهر فشاني يک روزه تو بيشترست
ز هرچه قطره که تا حشر مي چکد ز غمام
نهاده فايض نهيت به پاي حکم رسن
نموده رايض امرت به فرق باد لجام
خدايگانا آب زلال مستغنيست
که تشنگان دل آزرده را بپرسد نام
همين بس است که سيراب مي کند همه را
اگر سکندر رومست آگر قلندر جام
ز فيض خويش سپاس و ثنا طمع دارد
که اين سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پيش رحمت عامش تفاوتي نکند
ز کام تشنه لبان گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزايد به بخشش و انعام
به قدر تشنگي هرکسي فشاند فيض
اگر فقير حقيرست اگر ملوک کرام
کنون تو آبي و ما تشنه لب ببخش و ببين
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول وجود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بيان صورت حال آنقدر مرا کافيست
کنون تو داني و روزي دهنده دد و دام
به هرچه روزي مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس که ايزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدايي عنان نخواهم تافت
به حکم آنکه بران نسخه جاري است احکام
هزار بار گرم فقر ريز ريز کند
زبان دق نگشايم به ايزد علام
چو او ببيند ديگر چرا دهم عرضه
چو او بداند ديگر چرا کنم اعلام
خدا به وجود تو ارزاق ما حوالت کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان کريم و رحيمي که مي ندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ايتام
قضا عنان کش خلقست سوي رحمت تو
وگرنه اينهمه گستاخ هم نيند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشيد
که خوش فتد بر حق از کليم طول کلام
هميشه تا چو دو معني ز يک سخن خيزد
سخنوران بليغش کنند نام ايهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بيازارد
دلش پر از خون بادا چو شيشه حجام