اي رخش ره نورد من اي اسب تيزگام
تا چند بند آخوري آخر برون خرام
کاه خسان چه مي خوري اي رخش ره نورد
بار خران چه مي بري اي اسب تيزگام
هرگز نبوده آب تو از منهل خسان
هرگز نبوده کاه تو از آخور لئام
ده ماه شد که خوي گرفتي به ناي و نوش
وندر طويله خوردي و خفتي علي الدوام
هر شام داده کاه و جوت را به امتنان
هر روز شسته يال و دمت را به احترام
اي بس که آب دادم و تيمار کردمت
نه زين زدم به پيشت و نه بر بستمت لجام
آبت گهي ز چاه کشيدم گهي ز جوي
کاهت گهي به نقد گرفتم گهي به وام
هرگز به تازيانه بنشخودمت سرين
وز چنبر چدار نيفکندمت به دام
کاهت به گاه دادم و آب و علف به وقت
غافل نبودم از تو به يک عمر صبح و شام
يک يک حقوق رفته اگر بازگويمت
حالي فروچکد عرق شرمت از مسام
تازي نژاد اسب من آخر حميتي
يک ره چو تازيان به حميت برآر نام
چون شد حميت عربي کت ز پيش بود
ز اصطبل سر برآر چو شمشير از نيام
خيز اي سياه روي ترا ز رخش روستهم
از سم بساي مردمک ديده خصام
اسبا حقوق من به عقوق ار بدل کني
ترسم که روزگار کشد از تو انتقام
اسبا زمان ياري و هنگام ياوريست
لختي برون خرام و مکن رنج من حرام
از سم ره نورد بجنبان همي زمين
وز نعل خاره کوب بسنبان همي رخام
برزن خروش تا بمرد مار در شکفت
برکش صهيل تا برمد شير در کنام
از دم به چشم شير فلک در فکن غبار
از سم به جسم گاو زمين برشکن عظام
اسبا گرم ز پارس رساني به ملک ري
زرين کنم رکابت و سيمين کنم ستام
از حلقه ستاره همي سازمت رکيب
وز رشته مجره همي آرمت لجام
ميخت کنم ستاره و نعلت کنم هلال
زينت ز زر پخته ستامت ز سيم خام
هم پاي بند بافمت از ريش ابلهان
هم پاردم نمايمت از سبلت عوام
تو زير رانم آيي چون زير ابر کوه
من بر تو خود نشينم چون بر سمند سام
از پارس بهر کسب معالي سفر کنم
راحت کنم حرام که حاصل شود مرام
هم چهره ستاره برندم به نوک تير
هم گردن زمانه ببندم به خم خام
گه چون عجم به دست همي چين کنم کمند
گه چون عرب به چهره همي برنهم لثام
اقبال و بخت و عز و معالي به گرد من
از چار سو بجهد همي جويد ازدحام
حيرت کند ز جنبش من در هوا عقاب
غيرت برد به رحمت من در زمين هوام
قانع شوم به بيش و کمي کم دهد خداي
راضي شوم به خير و شري کايد از انام
بر دهر سخره رانم چون رند بر فقيه
بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام
نفرين کنم به پارس که از ساکنان او
واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام
نه ريش کس ز مرهمشان جسته اندمال
نه زخم کس ز داروشان ديده التيام
همواره در شقاق و ستمشان مدار سير
پيوسته در نفاق و جفا کرده اقتحام
چون من کسي به ساحت آن خوار و مستمند
چون من کسي به عرصه آن زار و مستهام
ميران آن به گاه تواضع چنان ثقيل
کز جا قيامشان ندهد دست تا قيام
جز باد عجبشان ندمد هيچ در دماغ
جز بوي کبرشان نرسد هيچ بر مشام
جز چند تن که از گهر پاک زاده اند
از دوده مکارم و از دوحه کرام
چون لاله روز و شب همه با عيش و انبساط
چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام
ژاژي ز هيچکس نشنيدم بجز مديح
لغوي ز هيچيک نشنيدم بجز سلام
بر من ز حام آنان چون عام بر امير
بر من هجوم ايشان چون خاص بر امام
زان چند تن گذشته ملولم ز شيخ و شاب
زان چند تن گذشته خمولم ز خاص و عام
رنجي مرا کز ايشان گر زانکه بشمرم
آن رنج ناشمرده سخن مي شود تمام