چو شد ز اختران دوش اين سبز طارم
در آگين چو اورنگ فيروزه جم
کنار افق از شفق گشت رنگين
چو پهلوي سهراب از تيغ رستم
کواکب پس هم فروزان ز مشرق
چو موج پياپي که برخيزد از يم
تو گفتي کنار منست از جواهر
چو باز آيم از بزم شاه مکرم
به خادم زدم بانگ کز کيد گيتي
چه پيچم به خود سخت چون موي ديلم
چه امشب خورم غم که فردا چه زايد
ازين صبح اشهب وزين شام ادهم
چو بگزايدم روح چه خار و چه گل
چو بفزايدم رنج چه شهد و چه سم
کبابم ده امشب ز ران پلنگان
وزان مي که سرخست چون چشم ضيغم
به ساقي بگو تا دهد بوسه با مي
به مطرب بگو تا زند زير با بم
که تا من چنان مدح خسرو نمايم
که از شوق نامش سخن گويم ابکم
مرا نيست کاري بجز مدح خسرو
پس از مدح شه مدح دستور اعظم
مرا چه که اور کنج شهريست ويران
مرا چه که خوارزم ملکيست معظم
مرا چه که نامد سجستان مسخر
مرا چه که نبود بخار منظم
نه خاقان چينم نه با او برادر
نه چيپال هندم نه با او پسر عم
مرا چه که از هند نارند شکر
مرا چه که در چين نبافند ملحم
چو بشنيد خادم ز من اين سخنها
ز جا جست زانسان که صيدي کند زم
مئي دادم از جوهر جان چکيده
به رنگ شقايق به بوي سپرغم
چو رنگ من از چهر من گشت پيدا
نگارم درآمد ز در شاد و خرم
رخش يک چمن گل لبش يک قدح مل
گلش غاليه بو ملش غاليه شم
خطش درع و صورت سپر موي جوشن
قدش رمح و مژگان سنان زلف پرچم
چو رخسار پيران به زلف اندرش چين
چو چنگال شيران به جعد اندرش خم
سيه نقطه افتاده در پيش زلفش
وزان نقطه دالش شده ذال معجم
به دنبال آهوي چشمش ز هر سو
دو چشم دوان چون دو کلب معلم
به کنج لبش خال گفتي نشسته
بلال حبش بر لب چاه زمزم
حديثش چنان روح پرور که گفتي
ميان لبش خفته عيسي بن مريم
مرا گفت در حيرتستم که گيتي
ترا از چه دارد عزيز و مکرم
بدين چهر ننگين و اين ريش رشکين
چسان شد ترا ملک دانش مسلم
چه جادو نمودي چه اعجاز کردي
که دايم بود برگ عيشت فراهم
و ديگر به خود بر چه افسون دميدي
که آزاد گشتت تن از تب دل از غم
تنت ز آتش تب چنان بد گدازان
که جان شرير از شرار جهنم
ز سودا رخت تار چون چشم شاهين
ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم
بگفتم نخستين از آنم گرامي
که هستم ثنا خوان شاه معظم
و ديگر تب از پيکرم زان جدا شد
که کردم به بر خلعت صدر اعظم
غياث ملل غوث دين غيث دولت
که رايش به اسرار غيبست ملهم
همش علم آصف همش حلم احنف
همش فضل جعفر همش جود حاتم
نهاليست بارش همه بر و احسان
محيطيست جودش همه در و درهم
چو ادوار افلاک جودش پياپي
چو انوار خورشيد فيضش دمادم
زهي کار حاسد ز کين تو کاسد
خهي حال در هم ز کار تو در هم
بود درد قهر ترا مرگ درمان
بود زخم عنف ترا زهر مرهم
گه جودت از خاک زرين دمد گل
گه مدحت از کام مشکين جهد دم
عتاب تو و کوه مهتاب و کتان
عطاي تو و آز خورشيد و شبنم
تويي حاصل سر افلاک و انجم
تويي مايه فخر حوا و آدم
رضاي تو و حکم تقدير يزدان
دو طفلند با يکدگر زاده توأم
مراد تو و آرزوي شهنشه
دو حرفند در يکدگر گشته مدغم
تويي ميوه آفرينش از آني
به صورت مؤخر به معني مقدم
هنرها که کردي به يک شبر خامه
نکردست با رمح ده باز نيرم
ملک ناصر تست و حق ناصر وي
تو بن بر خيايي و شاه جهان جم
به تارک چو شه يک فلک ماه و پروين
به بالا و ديدار جان مجسم
خداراست سايه خرد راست مايه
عطاراست معدن سخاراست مقسم
مگر تيغ او هست خياط اعدا
که دوزد همي بهرشان رخت ماتم
روانش ز انوار فيضست روشن
ضميرش به اسرار غيبست ملهم
نهفتش به سر يک درم مغز ايزد
در آن يک درم مغز هوش دو عالم
چو خرما که از خوشه نخل خيزد
ز شاهان مؤخر به شاهان مقدم
سرافراز صدرا تو خود نيک داني
بجز نام نيکو نماند ز آدم
يکي پيش دستي بکن بر زمانه
بده آنچه دادت اگر بيش اگر کم
بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان
به هر تن به هرجا به هرکس به هردم
سخا کن اگر عمر جاويد خواهي
سخن غير از اين نيست والله اعلم
بده مادحان را زر و سيم و جامه
اگر مدح من قابل افتد به من هم
همي تا رجب هست بعد از جمادي
ربيع عدوي تو بادا محرم
هم از دولتت خلق گيتي مرفه
هم از نعمتت اهل دانش منعم