الحمد خدا را که وليعهد معظم
باز آمد و شد زامدنش ملک منظم
باز آمد و بگرفت همه ملک خراسان
وز ياري يزدان شدش آن ملک مسلم
امسال به فيروزي و اقبال خداداد
از طوس بري شد بر شاهنشه اعظم
تشريف شهي و لقب ملک ستاني
بگرفت به پاداش فتوحات دمادم
پار آمدش از زير نگين ملک خراسان
امسال مسخر شودش عرصه عالم
گر پار سپه راند پي فتح خبوشان
امسال به تسخير بخاراست مصمم
ملکي که به صد جهد به صد عهد نگيرند
بستد ز عدو جمله به يک حمله به يکدم
امسال به خوارزم ز آهنگ سپاهش
بيني به بر پير و جوان کسوت ماتم
امسال به گاه سخط از صدمه گرزش
بيرون رود از چنبره چرخ برين خم
امسال کند از فزع چين جبينش
خاقان خطا همچو غزال ختني رم
امسال بلاهور شود بي مدد صور
غوغاي نشور از غو شيپور مجسم
از مهره زنبوره مشبک شود امسال
چون خانه زنبوران اين برشده طارم
از غلغله فوج زند بحر بلا موج
چندانکه نماند اثر از عالم و آدم
از طنطنه کوس شود کأس فنا پر
چندانکه نه کس را خبر از بيش و نه از کم
فرمانرو افغان به فلک برکشد افغان
از بيم روان بسکه سنان بيند و صارم
رنجيده شود خاطر رنجيده به کشمير
از هستي خود بسکه علم بيند و پرچم
از زهره گردان که درآميخته با خاک
تا حشر زمين سبزتر از برگ سپرغم
وز خون دليران که زند موج به گردون
ميناي فلک پر شود از باده در غم
ز آوازه پيکارش با دشمن مطعون
از ياد رود دردبه وقعه نيرم
با پهلوي بدخواه کند خنجر قهرش
کاري که به سهراب شد از خنجر رستم
جمشيد زمانست و وليعهد هم آخر
از ديو بگيرد به سنان مملکت جم
تسخير کند عزمش خوارزم و بخارا
اقطاع شود چينش از آنگونه که ديلم
اي ساحت آفاق به جود تو مزين
وي جبهه افلاک به داغ تو موسم
بعد از همه شاهاني و پيش از همه آري
به بود محمد که سپس بود ز آدم
رويد سمن از خاک و مي از تاک وليکن
آن هر دو برين هر دو ز قدرند مقدم
گيتي همه از جود تو دلشاد بجز کان
کيهان همه از فضل تو آباد بجز يم
مانا کف درپاش تو پنداري درياست
از بسکه پراکنده کند گوهر و درهم
ني ني که به دست تو گه ريزش دريا
مضمر بود آنسان که بود نيسان مدغم
شايد که کند رزم تو و بزم تو منسوخ
مردانگي رستم و بخشايش حاتم
هرگاه که تيغ از پي پيکار بگيري
در چشم عدو جلوه کند مرگ مجسم
مغزي که پريشان شود از صدمه گرزت
اجزاي وجودش به قيامت نشود ضم
نبود عجب ار از تف شمشير تو دريا
چون کوزه بي آب برون مي ندهد نم
شير فلک و گاو زمين از زبر و زير
در ربقه فرمان تو چون کلب معلم
نه چنبر افلاک در انگشت گزينت
گردان ز حقارت چو يکي حلقه خاتم
بدخواه نيارد به جهان تاب عنانت
هر موي به تن گر شودش افعي و ارقم
هنگام وغا خصم دغا از تو گريزان
مانند گرازان که گريزند ز ضيغم
چون غنچه ز سهم تو بدرند گريبان
چون گل شود ار رسته ز گل بهمن و رستم
چون لاله نمايند ز تيغ تو کفن سرخ
چون سبزه گر از خاک دمد آرش و نيرم
از پويه رخش تو غباريست دماوند
از آتش قهر تو شراريست جهنم
از دور بقاي تو دمي دوره گردون
از بحر عطاي تو نمي چشمه زمزم
از عنف تو در رزم دو صد جيش پريشان
از لطف تو در بزم دوصد عيش فراهم
جانبخش نعيمي چو کني جاي به ديهيم
جانسوز جحيمي چو نهي پاي بر ادهم
چون غنچه که هر دم شود از آب شکفته
بدخواه ترا تازه شود زخم ز مرهم
گر بر دم کژدم نگرد مهر تو ناگه
ور بر دم افعي گذرد مهر تو در دم
زآن در دم کژدم همه پازهر شود زهر
زين در دم افعي همه ترياق شود سم
نخلي شود اين بسکه رطب ريزدش از دم
نحلي شود اين بسکه عسل خيزدش از دم
ماريست سنانت که به افسون نشود رام
الا که برو راقي عفو تو دمد دم
از جنبش صد زلزله سستي نپذيرد
کوهي که چو حکم تو بود ثابت و محکم
گلبن شود از صرصر قهر تو ورق ريز
دوزخ شود از تربيت مهر تو خرم
هر جا که سنان تو جهانيست مسخر
وانجا که کفت عيش جهانيست مسلم
تا تقويت روح دهد راح مروق
تا تربيت جسم کند روح مکرم
خرم ز تو اخيار چو از نام تو دينار
درهم ز تو اشرار چو از جود تو درهم