آمد چه خلعت؟ از کجا؟ از دکه شاه عجم
کي؟ صبحدم از بهر که؟ از بهر مير ملک جم
اين کرده چه خدمت؟ کجا؟ هم در سفر هم در حضر
از کي؟ ز عهد کودکي طوبي لارباب الهمم
آن داده چه خلعت؟ چرا پاداش خدمتهاي وي
خدمت کند بيحد چسان؟ از صدق دل کي؟ دمبدم
شه داده ترجيحش به که؟ بر چاکران از بهر چه؟
زر مي دهد کو زر بده تنها نه زر سر نيز هم
اين خدمت از روي چه کرد؟ از روي اخلاص عمل
آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار کرم
ياري شماري خدمتش آري توانم گوش کن
بذل همم نشر کرم طي ستم نظم خدم
رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل
تنبيه اشرار دغل ترفيه اصناف امم
نظم بساتين را نگر آسايش دين را نگر
حسن قوانين را نگر در حکمراني منتظم
گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را
گاهي کند صد نهر را جاري چو امثال و حکم
در فارس از هر سوي هي نهر بين هي جوي بين
هي شهر بين هي کوي بين کاو ساخته در هر قدم
شکرانه تشريف کي اکنون چه بايد خوردمي
تنها نه با آواز ني آهسته نه با زير وبم
خادم بيا حاسد برو راوي بگو مطرب بخوان
ساقي بده شاهد بخور چنگي بزن نايي بدم
مطرب بلي بنشين چرا خوانيم تا شه را دعا
تو با نوا من بينوا تو با نغم من بي نقم
ساقي نعم پر کن چه چيز؟آن جام خوارزمي زچه ؟
از مي کدامين مي؟ مي کز دل برد رنج و سقم
زان مي خوري؟ آري کجا؟ در بوستان بي دوستان
نه دوست دارم دوست کو بسيار نه بسيار کم
مي مي خوري؟ بي نقل نه کو نقل شيرين؟ لعل تو
آن نقل مي خواهي؟ بلي نقلم بها دارد نعم
نرخش چه خواهي داد؟ دين دين نيستت دل مي دهم
دل داده يي جان بخشمت خانت نير زد يک درم
پس چون کنم؟ شعري بگو بهر چه؟ بهر تهنيت
در شأن که؟ در شأن آن مير اجل شير اجم
نامش چه؟ صاحب اختيار از چيست زينسان نامدار؟
از يمن فضل کردگار از جود شاه محترم
کارش چه؟ شکر پادشا يارش که؟ الطاف خدا
وصفش چه؟ نهاب العدي نعتش چه؟ وهاب النعم
لا گفته آري در نهان وقت تشهد بيکران
لم گويد آري آن زمان کز منشيي خواهد قلم
از کس نخواهد هيچ شي خواهد چه خواهد مدح کي
چيزي ندارد خصم وي دارد چه دارد درد و غم
بيني به عهدش مفلسي آري ز جود او بسي
کو از تو پرسد گر کسي بشمار گنج و کان و يم
هستش که ايزد چه معين بهر چه؟ بهر نظم دين
دين را چسان خواهد متين بدخواه دين را چون دوم
باشد که نطقش چه شکر بارد که دستش چه گهر
جويد که بختش چه ظفر دارد که شخصش چه حشم
آيد که خصمش در کجا در چشم کي روز وغا
همچون چه چون کوه بلا از فربهي نه از ورم
اي همچو گيتي نامجو دريا صفت با آبرو
چون باغ رضوان نيکخو چون چرخ گردان محترم
گر نام شمشيرت کسي خواند به گوش حامله
از بيم چون ماهي جنين با جوشن آيد از شکم
با سيم دستت در جهان خصمي نماند جاودان
کز روي خط بيند عيان از نقش او نقش ستم
ملک ترا کز ريمني آسوده وز اهريمني
حسرت برد از ايمني روضه ارم حوضه حرم
از بس دلت از هر کسي جويد نشان راستي
پيشت نيارد شد تني نيز از پي تعظيم خم
هر حرف کاو چون دال و نون خم بد پي دفع خمش
کلک غيورت مي کند با خط ديواني رقم
سوي علمدار سپه چون بنگري خشم آوري
زيرا که بالفظ علم پيوسته داري حرف لم
نبود عجب گر در جهان خصمت بماند جاودان
کز بيم تيغت بيگمان ندهد به خود راهش عدم
از بيم گرز صد منت وز بيلک مرد افکنت
خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم
اين خلعت ديبا بود کت بر تن زيبا بود
يا زيور طوبي بود از پر طاوس ارم
خصمست ضحاک لعين شاهست پور آتبين
تو کاوه نصرت قرين تشريف سلطاني علم
تا مأمن جنست لا تا اسم موصولست ما
تا لفظ تنبيهست ها تا حرف ترديدست ام
منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل ز کي
مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم
يارت بود خصم بلا خصمت بود يار عنا
آن بانوا اين بينوا آن با نديم اين با ندم
بادا بقاي دولتت تا شام روز واپسين
آن دم که گردون را خدا چون نامه در پيچد به هم