در مدح اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب صلواة الله عليه

مبال اگرت فزايد زمانه مال و منال
وگرت نيز بکاهد منال و مال منال
مبال گبر و يهودست اين سراي عفن
به خود چو کرم بر از اندرين مبال مبال
نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم
نه آخرت کوپال اجل بکوبد بال
شنيده ام که ز مرد بخيل و شخص سخي
ز راد مردي دانا تني نمود سؤال
ز بحر فکر برآورد پر گهر صدفي
چو بحر خاطر من از لآل مالامال
که راد ويژه بخيلست از آنکه بهر ثواب
کند ذخيره خود مال خويش را ز نوال
بخيل طرفه سخي است از آنکه بهر کسان
نهد وديعه هر آنچش ز گنج و مخزن و مال
گرفتم آنکه ز ثروت همي شد هرقل
سرودم آنکه ز شوکت همي شدي چيپال
ز بهر گنج مبر رنج در سراي سپنج
يکي نخست به دست آر داروي آجال
ز بهر رنج فنا جاده يي بسود گزين
ز بهر درد اجل دارويي شگرف سگال
گر از فنا بگريزي در آهنين باره
ور از اجل به پناهي به آهنين سربال
همانت بر درد آخر چنانکه گرگ بره
همينت بشکرد آخر چنانکه شير شکال
تو کت بپاي اگر في المثل خلد خاري
چنان شوي که برآري چو ني هزاران نال
يکي بترس از آندم که دم برون ناري
گرت هزاران نشتر زنند بر قيفال
چو غرم گرم چرايي چرا به هوش نيي
که مرگ چون يوزت ميگرازد از دنبال
به چنگ اندر فلسي نه وز خيال مهي
همي کراسه بفرسودي از گشودن فال
نعوذ بالله اگر روزگار دون پرور
نهد به دوش تو يک روز رايت اجلال
چو پا به دست رياست نهي ز روي غرور
به خيره پشت کني برب ايزد متعال
شريعتي کني از نزد خويشتن ابداع
همي بيافه ببنديش بر پيمبر و آل
چه مايه زال رسن ريس را که پنچ پشيز
به دست آمده از دسترنج چندين سال
گهي شکور کزين سيم نيم وقف کفن
گهي صبور کزين خمس خمس خرج عيال
گهي ستيزه به زال سپيد موي کني
بدان صفت که به ديو سپيد رستم زال
براي آنکه يکي مشت زر به چنگ آري
چه مايه خون شهيدان همي کني پامال
ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بري
نه آه بيوه نيوشي نه ناله اطفال
گهي چو بخت النصر ايليا کني ويران
نه جز عمارت بام کنيسه ات به خيال
به روز خمسين الفت بزرگ بارخداي
بسنجد ار به ترازوي داوري اعمال
همت به کفه عصيان چو کاه کوه سبک
همت به پله طاعت چو کوه کاه چگال
دو پانزده روزت روزه گفته است خداي
ز سلخ شعبان تا صبح غره شوال
به رب دو جهان هجده هزار حيله کني
که از صيام سه ده روزه برهي اي محتال
به خويش بندي به دروغ رنجهاي فره
سوي پزشک شوي موي موي و نالانال
ز رنج سودا سبلت کني و خاري ريش
علاج سودا جويي ز داروي اسهال
پزشک را فکني در هزار بوک و مگر
بري به کارش سيصدهزار غنج و دلال
به فريه گويي کاين رنج مر فلان را بود
به شير خر شد بهمان پزشک چاره سگال
سپس پزشک بنا آزموده بسرايد
که منت نيز بدين چاره نيک سازم حال
به طمع زرت دهد شير خرت و پنداري
ز سلسبيلت بخشيده اند آب زلال
خري هزار ملامت ز شير خر خوردن
به جان و همچو خروس از طرب بکوبي بال
سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود
به پنج گه گفتت مر خداي وزانت کلال
نماز شام گزاري ولي به وقت طلوع
صلوة صبح نمايي ولي به گاه زوال
نموده شيوه گنه بالعشي والاشراق
گرفته پيشه خطا بالغدو و الآصال
به جاي آب خوري خمر و چاي شيرين تلخ
حلال گفته حرام و حرام کرده حلال
مرا که عمر کنون نيم پنجه است درست
نشد رياضت يک اربعينم از چه مجال
ز بيست و پنج فرازم ز سي و پنج فرود
وزين فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال
چميده بر به سرم بيست و پنج سال سپهر
سپس چه دانم کم مرگ کي روان آغال
به پاي جهد سپردم بسي فراز و فرود
به کام سعي نوشتم بسي وهاد و تلال
نه از فراز و فرودم بجز نفير و زفير
نه در تلال و وهادم بجز کلال و ملال
وليکن ار چه به قسطاس رستگاري من
که بلادن را نيست سنگ يک مثقال
خداي عزوجل داند آنکه در همه عمر
ز شکر بر نشکيبم به طبع در همه حال
از آن زمان که مرا مام نام کرد حبيب
نه جز ولاي حبيب خداستم به خيال
به بطن مامک و صلب پدر خداي نهاد
به چهر جد من از مهر ابن عمش خال
علي عالي کاندر نبرد کنده بکند
بر بدانديشان را به آهنين چنگال
به راه يزدان سر داد پس بس اينش خطر
بسفت احمد پاسود پس بس اينش جلال
بتول بود قرينش مگو نداشت قرين
رسول بود همالش مگو نداشت همال
قضا اجابت امرش نموده در همه وقت
قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال
چو بي رضايش در تن سرست بارگران
چو بي ولايش در جسم جان درست وبال
رضاي بار خدايست در اوامر او
که جز به وفق رضاي خدا نداد مثال
بود نخستين تمثال خامه ازلي
اگرچه گويند از کلک او بود تمثال
کمال قدرت حقست و نيست هيچ شکي
در اينکه صورت هستي ازو گرفت کمال
ز مهر اوست در ابدان همي تمازج روح
ز قهر اوست در آفاق صورت آجال
همي نپويد بي حکم او صبا و دبور
همي نجنبد بي امر او جنوب و شمال
ز حزم اوست که آمد همي زمين ساکن
ز بأس اوست که گيرد مدر همي زلزال
به دست ريدک قدرش سپهر چه سياره
به پاي شاهد رايش شهاب چه خلخال
ستاره بي شرر فکرتش چو نقطه نيل
زمانه بي اثر همتش چو سقطه نال
زمانه را تاند بدهدي به وقت کرم
ستاره را يارد بدهدي به گاه نوال
نه بي ولايش قدر تني نمود بلند
نه بي عتابش جاه کسي گرفت زوال
طفيل اوست اگر عالي است اگر سافل
مطيع اوست اگر خواري است اگر اجلال
ز کلک کاتب شد راست در صحيفه الف
خميده از کف خطاط شد به دفتر دال
شگفت نيست گرش از سفال بود آوند
که پيش همت او زر نداشت سنگ سفال
به مطبخ کرمش آسمان يکي دود است
که از نهيب رکابش گرفته رنگ زگال
نواي صلصل هستيش بد ستاره گراي
هنوز نامده آدم پديد از صلصال
جهان و هرچه در او صيدهاي بسته اوست
نزيبد الحق چونين خداي را زيبال
ستوده دلدل او را فره سپهرستي
مخمرستي با او اگر نسيم شمال
به پويه چهر فلک را بدم فروپوشد
چنانکه ناف سمک را بمالدي به نعال
به گام کوه نوردش وديعه برق يمان
به سم خاره شکافش نهفته باد شمال
هماره تا که جهان آفريده بارخداي
بديع پيکر او را نيافريده مثال