در ششم روز جمادي نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از ديدنش آن روز دو نوروز گذشت
هيچ ديدي که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسي فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پريشان را با هم پيوست
يعني امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطه خال لب خود را بمکيد
يعني امسالت شيرين چو شکر گردد حال
کف دستم را با سي و دو دندان بمزيد
يعني امسالت کف پر شود از در و لآل
گنج رخساره خود بر سر و رويم ماليد
يعني امسال ز هر سو به تو روي آرد مال
سود سيمين لب خود بر لب و ريشم يعني
که لبالب شود امسالت از سيم جوال
زان سپس گفت که مي ارچه به شرعست حرام
ليک در عيد پي گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنيت شمع شبستان عفاف
مهد عليا که مر او را به جهان نيست همال
حلقه ديده اجرام سپهرش ياره
چنبر طره حوران بهشتش خلخال
حور فردوس لقا زهره زهرا طينت
ساره آمنه خو مريم ميمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسي نيست عجب
کاب و آيينه هم او را نپذيرد تمثال
آيت عصمتش ار بر کره خاک دمند
خاک چون آب روان مي نپذيرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهيبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او مي ترسم
که گرش وصف کنم ناطقه ام گردد لال
زانکه از خاصيت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکين
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نان ريزه است
کادمي از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسي تنگترست
شاهباز شرف او چو گشايد پر و بال
هست پنهان چو خرد ليک عيانست کزوست
اينهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحه فشان برگيتي
هفت دريا شود از يک نم او مالامال
بس شبيهست به ارزاق مقرر کرمش
که نهاني رسد از يزدان ناکرده سؤال
ورنه دستي که نتابيده بر او شمس و قمر
کي توان گفت گشايد ز پي جود و نوال
پاي تا سر همه نورست چو خورشيد ولي
با همه نورش هرگز نتوان ديد جمال
حور فردوس به بزمي که کنيزان ويند
فخرها مي کند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالين سايد
جام زرين شود از فيض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وي از فرط عفاف
گرچه آيينه بود صيقلي و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتي دارد مانا به خداي متعال
چهر او در تتق غيب و من اينک به غياب
گوهرافشان شده در مدح وي از درج مقال
به دعا ختم کنم درج ثنا را که مراست
در ثنا گفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصديق خرد ديدن حق
چه به چشم سر و چه وهم و چه فکر و چه خيال
گوهر زندگي او که نهان از نظرست
باد پيوسته مصون در صدف عز و جلال