در ستايش پادشاه ماضي محمدشاه غازي طاب الله ثراه

خسروا اي کت ايزد متعال
نافريدست در زمانه همال
دولتي بيکران ترا داده
کش همه چيز هست غير زوال
بحر در جنب جود تو شبنم
کوه در نزد حلم تو مثقال
سيم و زر را به دور دولت تو
نشناسد کسي ز سنگ و سفال
مر مرا هست چاکري که بود
در مديحش زبان ناطقه لال
لب او ساغريست از ياقوت
از مي لعل رنگ مالامال
گر خورد خون من حلالش باد
خوردن خون اگر چه نيست حلال
راستي سرو و ماه را ماند
قد و رخسارش از کمال و جمال
چشم و مژگان او بهم داني
به چه ماند به تير خورده غزال
خلقي از فکر موي او شب و روز
خيلي از ياد خال او مه و سال
با تني همچو موي مو يا موي
با قدي همچو نال نالانال
خال در طاق ابرويش گويي
جا به محراب کعبه کرده بلال
عقل گفت از خيال او بگذر
تا نگردي اسير خيل خيال
عشق گفتا زهي فراست عقل
که تصور کند خيال محال
روي او کرده مر مرا حيران
بر چه بر صنع قادر متعال
ورنه يکتا خداي داند و بس
که نيم پاي بست طره و خال
به خدايي که صبح و شام کنند
شکر آلاي او نساء و رجال
به کريمي که گسترد شب و روز
بر سياه و سفيد خوان نوال
که بود مر مرا ز پاکي اصل
پاس شرع رسول در همه حال
هست القصه زان سهي بالا
مر مرا از بلا فراغت بال
من و او هر دو بيهمالستيم
او به حسن و جمال و من به کمال
شعر او مشک و شعر من شکر
آن مبرا ز مثل و اين ز مثال
شعر او بر بناي شرع کمند
شعر من بر به پاي عقل عقال
او چو برقع ز رخ براندازد
تا که بفريبدم به غنج و دلال
من چنان ساز شعر ساز کنم
که دگرگون شود ورا احوال
تنگ بر خدمتم ميان بسته
چون به قصر تو قيصر و چيپال
من نخواهم ز بخت الا او
او نخواهد ز شاه الا شال