اي رخش ره نورد من اي مرغ تيزبال
کز دودمان برقي و از تخمه خيال
در طبع سير تست سبکباري نسيم
در جيب نعل تست نسب نامه شمال
گه مغز که بدري بي جهد گاز و چنگ
گه در هوا بپري بي سعي پر و بال
تا کي هواي آخور آخر برون خرام
تات از پي رحيل به کوهان نهم رحال
بشتاب و مغز باد مشوش کن از مسير
بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال
دم بر فراز و مغز فلک را يکي بکوب
سيم برفشان و ناف زمين را يکي بمال
ز اصطبل طبل عزم فرو کوب و شو برون
تا ز آب ديده گرد فرو شويمت ز يال
اي نايب براق بپيماره عراق
کايدون مرا به فارس اقامت بود محال
تا چند خورد بايد اندوه آب و نان
تا چند برد بايد تيمار عم و خال
لاترجلن يا ملک الخيل و اعجلن
کم عجلة ينال بها المرء لاينال
آهنگ شهر قم کن گم کن ز پارس پي
قم قبل ان يضيق لنا الوقت و المجال
رو کن به حضرتي که ندانسته جود او
در از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال
کهن امان پناه زمان گوهر شرف
غيث کرم غياث امم جوهر نوال
فهرست آفرينش و سرمايه وجود
عنوان حکمراني و ديباچه جلال
برهان دين و داد فريدون شه آنکه هست
قسطاس فهم و فکرت مقياس فر و فال
بي عون مهر او نبود بخت را اثر
بي زيب عدل او نبود ملک را جمال
خاک از نهيب خنجر او يابد ارتعاش
آب از نهيب ناچخ او دارد اشتعال
با مهر او ضلال مخلد بود رشاد
با قهر او رشاد مؤيد بود ضلال
جز از طريق وهم نيابد کسش نظير
جز بر سبيل فرض نيابد کسش همال
اي کت به تحفه تاج سپارد همي تکين
اي کت به هديه باج فرستد همي ينال
روزي دهد عطاي توبي دعوت اميد
پاسخ دهد سخاي تو بي سقبت سؤال
منشور روي و راي تو در جيب مهر و ماه
توقيع امر و نهي تو در دست ماه و سال
امر ترا به طوع قدر دارد استماع
حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال
در پيش ابر اگر ز سخايت رود سخن
پيشانيش عرق کند از فرط انفعال
ور بر زگال تيره فتد عکس تيغ تو
از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال
آنجا که شخص تست مجسم بود هنر
آنجا که طبع تست مصور شود کمال
رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست
چون دزد شب که ناگه درگيردش سعال
با ترکتاز جود تو نشگفت اگر زبيم
پنهان کند پشيزه خود را به بحر وال
گيهان محيط تست و به معني محاط تو
برسان جامه کاو به بدن دارد اشتمال
چرخ از غبار خنگ تو تاريک چون جحيم
کوه از نهيب رمح تو باريک چون خلال
از بس که بار فتح و ظفر مي کشد به دوش
تيغت خميده پشت نمايد به شکل دال
روز وغا که از دم شمشير سرفشان
در گام اکدشان متوقد شود نعال
از گرد ره چو توده قطران شود سپهر
از رنگ خون چو سوده مرجان شود رمال
زانبوه گرد رخش محدب شود و هاد
زاسيب نعل اسب مقعر شود تلال
چنگال شير شرزه نداند کس از سيوف
دندان مار گرزه نداند کس از نبال
از نعل اسبها متحرک شود زمين
بر چوب نيزها متوقد شود نصال
هر گه که ميغ تيغ تو آتش فشان شود
کس پور زال را نشناسد ز پير زال
مغز ستاره بر دري از تيغ فتنه سوز
کتف زمانه بشکني از گرز مرد مال
فرماندها مها ملکا ملک پرورا
آن کيست غير حق که قديمست و لايزال
ايدون گرت ز چرخ گزندي رسد مرنج
ايدر گرت ز دهر ملالي رسد منال
بس عيش و عشر تا که نماند به هيچ روي
بس رنج و اندها که نماند به هيچ حال
مه را به چرخ گاه فرازست و گه نشيب
جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال
ني زار نالد آنگه از جان برد محن
مي تلخ گرددآنگه از دل برد کلال
خورشيدسان زوالي اگر يافتي مرنج
جاويد مي نمايد خورشيد را زوال
ور کوکبت قرين وبالست غم مخور
وقتي به سوي خانه خويش آيد از وبال
سلطان براي مصلحتي بود اگر ترا
روزي دو ساخت معتکف کنج اعتزال
زر آن زمان عزيزتر آيد که ناقدي
بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال
فولاد را گداز دهند از براي آنک
شمشير از آن کنند پي دفع بدسگال
تو تير شست شاهي از آنت رها نمود
تا خصم را دهد ز نهيب تو گوشمال
وافکند چون شهاب ترا از شپهر ملک
تا سوزد از تو ديو صفت خصم بدفعال
پير است شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک
ريزد چو شاخ و برگ قوي تر شود نهال
شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو
هم بدر ازو شوي اگر از وي شدي هلال
حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او
هم خير ازو رسد اگر از وي رسد نکال
شاه آنچه مي کند همه از روي حکمتست
حالي مباش رنجه که نيکو شود مآل
اي بس جراحتا که برو نيشتر زنند
تا خون مرده خيزد و بپذيرد اندمال
شاگرد کاوستادش سيلي زند به روي
خواهد معذبش که مهذب کند خصال
داروي تلخ را نخورد خسته جز به عنف
وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال
نشتر زند پزشک به قيفال دردمند
کز دفع خون مزاج گرايد به اعتدال
آيد به چشم من که مهي بيش نگذرد
کت شه به حکمراني ملکي دهد مثال
اي کز هواي مدح تو در حالتند و رقص
افکار در ضماير و ابکار در حجال
داند خدا که بود جدا از تو حال من
چون حال تشنه يي که جدا ماند از زلال
اي بس که بود قامتم از مويه همچو موي
اي بس که گشت پيکرم از ناله همچو نال
خونم بريخت دست فراقت اگرچه نيست
الا به کيش تير تو خون ريختن حلال
جز من که بار هجر تو بردم به جان و دل
کاهي شنيده يي که کند کوهي احتمال
منت خداي را که رسيدم به کام دل
زان نقمت فراق بدين نعمت وصال
حالي چو اخرسي که اشارت کند به دست
با صد زبان زبان من از مدح تست لال
ارجو که مدح من بگزيني به مدح غير
کز اشهد فصيح بهست اسهد بلال
سيم و زرم نبود که آرمت هديه يي
بپذير جاي هديه من باري اين مقال
داني که از تو بود گرم بود سيم و زر
داني که از تو بود گرم بود جاه و مال
تا راه دل زنند نکويان به روي و موي
تا صيد جان کنند نکويان به خط و خال
چون روي يار يار ترا تازه باد عيش
چون خال دوست خصم ترا تيره باد حال