اي زلف تو پيچيده تر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ريحان خط از زلف شکسته تو نمايد
چون عين رقاع از خم طغراي ترسل
زلفين تو زاغيست سيه کز زبر سرو
بگرفته نگون بچه بازي به دو چنگل
ابروي تو بر چهره خورشيد کشد تيغ
گيسوي تو بر گردن ناهيد نهد غل
گرد لب ميگون خط خضراي تو گويي
از غاليه بر آب بقا خضر کشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنيديم که هرگز
در روم گشايد حبشي دست تطاول
پيچ و خم زلف علي رغم حکيمان
تا چشم گشايي همه دورست و تسلسل
زلفين تو بر چهر تو گويي که ستادست
بر درگه قيصر ز نجاشي دو قراول
اي ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست ني و چنگ و گل و مل
ياد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگه که گل از باد درافتد به تمايل
لختي به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از ديدن آن سلسله صلصل
گل بلبله باده به کف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنين فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پي عيش و تغازل
مطرب چه ستادستي بنشين و بزن چنگ
ساقي چه نشستستي برخيز و بده مل
نايي چه شد امروز که ني مي نزني هي
خادم که ترا گفت که مي مي ندهي قل
تا ني نزني مي نخورم چند تائني
تا مي ندهي خوش نزيم چند تأمل
ترکا تو هم از چهره خود مجمري افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بيني به دل تنگ من امروز
بگشاي و بزن بر خم آن طره و کاکل
برخيز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشين و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل مي تلخم چه به از بوسه شيرين
کرديم تعقل به ازين نيست تنقل
هابوسه بده جان پدر چند تحاشي
هي باده بخور جان پسر چند تعلل
مي نوش و مخور غصه که با مشعله مي
از مشغله دهر توان کرد تغافل
بر سنبل و نسرين بچم امروز که روزي
ترسم که چو من رويد نسرينت ز سنبل
آوخ که جواني به هنر صرف نموديم
تا بو که به پيري کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کي بود گمانم که چو فواره آبم
آغاز ترقي بود انجام تنزل
کي داشتم اين ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسد ز عنصل
ني ني که همين پستيم از قوت هستيست
چون ميوه که از شاخ درافتد ز تثاقل
سليم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قله کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلل نگرايم به تذلل
هر چيز که تا روز و شب آيد برود باز
باقي نزيد هيچ اگر عز و اگر ذل
هر کار که مشکل شود از جهل جهانم
حالي به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نيست
چون جوهر جان جسم مرا بيم تحول
چون شير دهد طعمه ام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجير توکل
قاآني مهراس ازين چرخ ستمکار
کز لاشه عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال وليعهد بزن دست
تا وارهي از چنگ غم و ننگ تملل
فهرست بقا معني جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دين خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
اي دايره چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وي اطلس گردون برين رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو يساول
ارواح حقايق همه عضوند و تويي روح
اشباح دقايق همه جزوند و تويي کل
تا کوکبه ناصريت گشت پديدار
هر روز به نام تو زند بخت تفأل
گر حزم رزين تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تيغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به يکي دانه دهد جاي
با آنکه در اجسام روا نيست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آيد
پران به سوي عرش چمد از چه بابل
تيغت شده مدقوق ز آسايش کشور
زان چو مه نو بينيش از رنج تضايل
شخص تو ز انداد برد گوي فضيلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اينک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحيد موحد را انصاف تو کافيست
کاشيا همه يکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدين و تراسل
اصل همه شاهان تويي و هر که بجز تست
ناخوانده غريبيست که آيد به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوکست
هرچند مقدم به مديحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبيهند
از بسکه فکندي به ميان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمايند تناول
تا طي جدل کرده يي از راه کفايت
تا راه طلب بسته يي از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبينند دگر وزن تفاعل
هر چيز که محدود بود شکل پذيرد
زان جاه تو بيرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پليدست دويت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گويي به صفين
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودي
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حيرانم از آن درج عفافي که به نه مه
حمل دو جهان روح همي کرد تحمل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشيد تجمل
آن عصمت عظمي که ز مستوري و دانش
اوصاف جميلش نکند عقل تعقل
ور في المثل آيد به تخيل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخيل
در حافظه گر عصمت او نقش پذيرد
در حافظه نسيان نبرد ره به تمحل
بر کوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله نايد به تزلزل
تا طي مسالک نتوان کرد به ايدي
تا کسب صنايع نتوان کرد به ارجل
احکام ترا با قلم خط شعاعي
بر ديده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند راي تو ايما به دو ابرو
بر ديده نهد کلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوي دو خط شرط به توازي
دو زاويه يي را که بهم هست تبادل
از چار جهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تا که برون نيست تقابل