که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ
خديو ملک ستان شهريار با فرهنگ
جهان گشاي ابوالنصر ناصرالدين شاه
که ساخت کوسش گوش سپهر پر ز غرنگ
امان عالم و حرز جهان و جوش جان
مثال قدرت و تمثال هوش و معني هنگ
سرير دولت و اکليل مجد و تاج سخا
پناه دين کنف عدل افسر اورنگ
برنده رگ شريان فتنه درگه صلح
درنده دل شيران شرزه در صف جنگ
به تارکش عوض مغز عقل و دانش و هوش
به پيکرش بدل پوست فر و شوکت و سنگ
به فرق او ز شعف رقص مي کند افسر
به پاي او ز شرف بوسه مي زند اورنگ
ز استقامت عدلش شگفت ني کز بيم
فروکشد به شکم چنگهاي خود خرچنگ
اگرنه از پي تعظيم جاه او بودي
چو حوت راست نمودي بر آسمان خرچنگ
کمال فضل و هنر را کلام او برهان
لغات دانش و دين را بيان او فرهنگ
گر آب و آينه از رايش آفريده شدي
نه آن ز لاي مکدر شدي نه اين از زنگ
زهي دو بازوي بخت ترا خرد تعويذ
زهي ترازوي عمر ترا ابد پاسنگ
کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نيست
که کوه قاف بگنجد به کفه نارنگ
نه يک نهال چو قدر تو رسته در فردوس
نه يک مثال چو روي تو بوده در ارژنگ
ز سهم تير تو ارغنده شير خون گريد
به بيشه يي که از آن بيشه رسته چوب خدنگ
چو قلب منبع روحي چو روح مظهر عقل
چو عقل مصدر هوشي چو هوش جوهر هنگ
ز شرم روي تو در آسمان نتابد ماه
ز بأس عدل تو در کاروان ننالد زنگ
ز پاس عدل تو شاهين به ظهر گرم تموز
ز پر خويش کند سايبان به فرق کلنگ
شب سياه به شبرنگ اگر سوار شوي
ز عکس روي تو گلگون شود همي شبرنگ
چو آفتاب شهاب افکني بر اوج سپهر
به خصم چون که خدنگ افکني ز پشت هدنگ
ز موي شهپر جبريل خامه اش بايد
مصوري که زند صورت ترا بيرنگ
از آنکه زين سمند ترا از آن سازند
به شاخ طوبي نازد به بيشه چوب خدنگ
به روز کينه که از گرد اسب و خون سپاه
شود کمينت سياه و شود کبود کرنگ
ز نعل اسبان هامون و کوه آهن پوش
ز گرد گردان خورشيد و ماه آهن رنگ
ز خون و زهره گردان که بر زمين پاشد
گمان بري بهم آميختند باده و بنگ
ز زخم تير شود طاس چرخ پالاون
به يال مرگ نهد خم خام پالاهنگ
شها ز سهم وزير تو پيل رخ تابد
بتازي اسب نگيرد سبق پياده لنگ
بر اسب چوبين گويي سوار مومين است
اگر عدوي تو اکوان بود اگر ارچنگ
چو تيغ بر کف بر رخش برشوي گويي
نشسته شيري بر اژدها نهنگ به چنگ
رخ ستاره مجدر کني ز نوک سهام
دل زمانه مشبک کني ز نيش پرنگ
ز نقش نعل سم اسب پيل پيکر تو
زمين رزم شود خانه خانه چون شترنگ
مخمر از مي و مشکت دو رخ ز خشم و غبار
مشمر از پي رزمت دو دست تا آرنگ
شها به آذربايجان تو تا کشيدي رخت
چو دود آذرپيچان شدم ز محنت و رنگ
تو ماه چارده بودي و شانزده ماهست
که بي تو چون مه سي روزه قامتم شده چنگ
کنون که آمدي و آمدم به حضرت تو
به بزم عشرت من زهر برکشد آهنگ
چو نعمت تو قوافي از آن مکرر شد
که بي حضور توام بد دلي چو قافيه تنگ
هماره تا نبود گوشه گير در پي نام
هميشه تا نبود باده خوار طالب ننگ
ز آستان جلال تو هرکه گوشه گرفت
چه باد باد دو چشمش ز خون عقيقي رنگ