در ستايش پادشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه خلدالله ملکه گويد

به عزم ري چو نهادم به رخش زين خدنگ
شدم به کوهه آن چون به تيغ کوه پلنگ
چو رود نيل سبک رخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو يک محيط نهنگ
بسان کشتي کش موج سوي اوج برد
به کوه و شخ شده از شهر قرب يک فرسنگ
که ناگهان مهم از پي رسيد مويه کنان
دو ذوذؤابه اش از طرف گرد ماه آونگ
به سرو کاشمري بسته عاريت گويي
نگارخانه چين و بهارخانه گنگ
دو گيسويش همه تن حلقه چون کمند قباد
دو ابرويش همه بر گوشه چون کمان پشنگ
چو يال شير دو گيسو فکنده از بر دوش
ولي چو نافه چين مشک ساي و غاليه رنگ
به پيش دانه خالش در آن ترازوي زلف
هزار خرمن دين را عيار يک جو سنگ
کله شکسته کمر بسته موي پر آشوب
شراب خورده عرق کرده روي پر آژنگ
رسيد همچو يکي سرخ شير خشم آلود
ز هر دو زلف دو افعي گرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکين چو نافهاي ختن
رخش منقش و رنگين چو ديبهاي فرنگ
معلق از خم برگشته گيسويش دل من
چو مرغ سوخته بالي که برکشند به چنگ
چه ديد؟ ديد مرا برنشسته بر کوهي
که کرد پيکر او جا به آفرينش تنگ
چو مار گرزه يکي تازيانه اندر مشت
چو شير شرزه يکي باره زير زين خدنگ
چه گفت؟ گفت سفر سنگ را بفرسايد
تو سوده مي نشوي گر شوي دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پي رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه در که و شخ سنگ را کند پرتاب
گمان بري که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دي شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل رويد از سم رنگ
روان به زمزمه آيد ز ناله بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسيم مشک دهد بوي سبزه و سنبل
صلاي عيش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صداي زنگ آيد
که گل دميد ز گلبن به شکل طاسک زنگ
سفرکني به چنين فصل کز ختا و ختن
کنند عارف و عامي بدين ديار آهنگ
حکيم خواني خود را تفو بر اين حکمت
که کاش بودي عيار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت اين و به خورشيد ريخت سياره
بدان دو عقرب جراره سخت برزد چنگ
دو مژه اش شده همچون دو خوشه مرواريد
ز هر دو جزع گهر ريخت بسکه آن بت شنگ
چو تار چنگ پريشيد تارها بر روي
خميده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موي همي کند و ريخت بر رخسار
به روم چيره شد از هرکران قبايل زنگ
بگفتم اي مدد روح و اي ذخيره عمر
ز دلربايي بر فوج دلبران سرهنگ
مگر نداني کامسال شهريار جوان
به فرخي و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهست گو مباش بهار
بر بهشت چه ارزد بهار خانه تنگ
بشارتم رسد از بام و درکه قاآني
به پاي بوس ملک رو مکن به فارس درنگ
بر آن سرم که به عزم رکاب بوسي شاه
ز کهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو اين شنيد طرب کرد و رقص کرد و نشاط
چنان که گفتي از مي شدست مست و ملنگ
معلقي دو سه از ذوق زد کبوتر وار
چنان که صيحه زنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع يماني چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشي فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خويش
مهل به پارس بمانم اسير محنت و رنگ
بگفتمش هنري بايدت که بپذيرد
ترا به بندگي خويش شاه بافرهنگ
بگفت گيسو چوگان کنم زنخدان گوي
چو شه به بازي چوگان و گو کند آهنگ
وگر خدنگ و کمان بايدش ز بهر شکار
ز ابراوانش کمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواست که تورنگ و کبک صيد کند
نه من به قهقهه کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تير خواهدها مژگان منش خدنگ
همش ز حلقه چشمان رکابدار شوم
که با مجره عنان در عنان نمايم تنگ
وگر کمند و کمان بايدش ز ابرو و زلف
کمان مشکين توزم کمند غاليه رنگ
اگر به نظم دري خاطرش نمايد ميل
نواي مدحت او سرکنم بدين آهنگ