زهي به منزلت از عرش برده فرش تو رونق
زمين ز يمن تو محسود هفت کاخ مطبق
تويي که خاک تو با آب رحمتست مخمر
تويي که فيض تو با فر سرمدست ملفق
چو دين احمد مرسل مباني تو مشيد
چو شرع حيدر صفدر قواعد تو موثق
ز هر چه عقل تصور کند فضاي تو اوسع
ز هر چه وهم تخيل کند بناي تو اوثق
ز آستان تو حصنيست نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گرديست هفت کاخ مروق
کدام مظهر بيچون بود به خاک تو مدفون
که از زمين تو خيزد همي خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشيد
رزانت تو بر از صد هزار کوه محلق
ز بس رفيعي و محکم ز بس منيعي و معظم
به راستي که خموشيست در ثناي تو اوفق
چنان نمايد سرگشته در فضاي تو گردون
که در محيط يکي بادبان گسيخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضيع
به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضيق
ز صد يکي نتواند حديث وصف تو گفتن
هزار صاحب و صابي هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برين که پرده نيلي
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلي نورت
چنان که صخره صما شود ز صاعقه منشق
چه قبه يي تو که گر رفع پايه تو نبودي
زمين شدي متزلزل بسان توده زيبق
چه بقعه يي تو که نبود بهاي يک کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سده يي تو که در ساحت تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چه کعبه يي تو که اينک ز بهر طوف حريمت
دمي ز پويه نياسايد اين تکاور ابلق
کدام کاخ همايوني اي عمارت ميمون
که هست برتر ي سده ات ز سدره محقق
کدام بقعه ميموني اي بناي همايون
که از سمو سموات برده قدر تو رونق
کدام آيت رحمت به ساحتت شده نازل
که مي زند ز شرف عرصه ات به عرش برين دق
تويي که خاک ترا همچو تاج از پي زيور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تويي که چرخ ترنجي درين سراي سپنجي
ز شکل طاق رواقت دهان گشاده چو فستق
چنان که هوش به سر فيض با فضاي تو منضم
چنان که روح به تن روح با هواي تو ملصق
ز بهر حفظ فضايت قضا ز روز نخستين
به گرد باره خاک از محيط ساخته خندق
اگر به طور تجلي کند فروغ فضايت
شود ز جلوه آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برين را بود هواي پريدن
بدان اميد که گردد به خاک کوي تو ملحق
ز نور بيضه بيضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده است قدر تو بيدق
فرود قبه تو ماند اين زبر شده خرگه
به کوي خاک به دامان آسمان معلق
عيون اهل خرد از غبار تست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبه عاليت هفت گنبد گردون
چو پيش کوه دماوند هفت دانه جوزق
دلي که نيست هواخواه آستان تو بادا
طعين تيغ مصيقل نشان سهم مفوق
اگرنه مرکز چرخستي اي بناي مشيد
چرا به گرد تو مي گردد اين دوازده جوسق
ز صد يکي ز فزون اندکي نمود نيارد
شمار منقبتت را دو صد جرير و فرزدق
مگر تو مقصد ايجادي اي رواق معظم
که هست هستي نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچه عدلي که در هواي تو تيهو
مقام امن نيابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمي که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طازم از رق
خديو خطه امکان که از عنايت يزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علي عالي اعلي امام ثامن ضامن
که از طفيل وجودش و جود گشته منسق
سپهر عدل مهين گوهر محيط خلافت
جهان جود بهين زاده رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسيله هستي
امين شرع ولي خدا خليفه بر حق
زهي عظيم بنا بقعه يي که هست ز فرت
بناي شرع مشيد اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هيولا جمال هستي مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلي که باد وجودش
به روزگار مؤيد ز کردگار موفق
نمود عزم که گردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نيل و دوده و گلغونه و مداد مزين
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمق
به سعي باقر شاپور کلک ماني خامه
که شکل پيل کشد نوک خامه اش به پر بق
به لوح صنع مجسم کند بدايع کلکش
نسيم مشک و شميم عبير و نکهت زنبق
چنان که نيز مصور کند به صنعت خامه
نعيب زاغ و نعيق کلاغ و صيحه عقعق
به رنگ ريزي کلکش کند عيان به مهارت
نشيد بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بيان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آيين
چو ناي فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآني از سحاب معاني
به بوستان سخن گشت در ثناي تو مورق
پس از ورود سرود از براي سال طرازت
زهي زمين تو مسجود نه رواق معلق