فلک ژاژست هنجارش جهان زشتست آيينش
هم آن مهر خان کيشش هم اين کين کسان دينش
بلي گردون بجز داناگدازي نيست هنجارش
بلي گيتي بجز نادان نوازي نيست آيينش
خسي کش مکر ابليسي فلک را قصد مقدارش
کسي کش فکر ادريسي جهان را عزم تهجينش
اگر مهموم ناداني مر آن را فکر تفريحش
اگر مسرور دانايي خود اين را راي تحزينش
اگر در دفتر تقسيم عسري قسم نادان را
به تصحيفي و تضعيفي نمايد عسر عشرينش
وگر در مقسم تقدير الفي بهره دانا را
کشد في الحال از تلبيس بر سر خط ترقينش
گر از رنج فريسيموس ناسايد دمي دانا
چنان فردش فروماند که پندارند عنينش
وگر از خارش است ابلهي بر خويشتن پيچد
ز خط استوا نيمور سازد بهر تسکينش
وليکن باز پژمانست ازو نادان که ناسايد
جعل گر خرمني سوري فرستي جاي سرگينش
نه بيني لولي کرمان که دلش از سبعه الوان
گزايانست و در جان بويه کشکين سيرينش
رخش شد چون دل فرعون و موسي وار از موسي
به هر مه عشري افزايد به ميقات ثلاثينش
به نسبت چون زبان قوم موسي کند شد موسي
ز بس بسترد از رخسار موي همچو زوبينش
توان افسار استر ساخت نک از موي رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پايينش
اگر پايد ندارد هيچ دانا قصد تکريمش
وگر ميرد نيارد هيچ عاقل راي تکفينش
ز بس گنديده و ناپاک و زشت و تيره و مغتم
تو پنداري دهان خصم دستورست تسعينش
بود با خصم دستورش چو زين رو نسبتي حاصل
به هر کاو مادح صدر جهان فرضست تهجينش
مفر ملک و فرملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ويسي که گيهانست رامينش