در ستايش شاهزاده رضوان و ساده فريدون ميرزا طاب ثراه گويد

نگار من که بود جايگاه در جانش
عقيق را به جگر خون کند دو مرجانش
نشيب مشک ختن راغ راغ نسرينش
فراز برگ سمن باغ باغ ريحانش
نشان سياهي خال از دل گنهکارش
فزون درازي زلف از شب زمستانش
سپيد چهره سيمين چو راي دانايش
سياه طره مشکين چو روز نادانش
صفاي روح منور صباح نوروزش
شميم موي معنبر نسيم نيسانش
رخان چو جنت و قامت به جلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گيسو به خدعه شيطانش
همال روي لئيمست زلف پرچينش
مثال خلق کريمست روي تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حيوانش
قدش که هر که در آفاق مست و مشتاقش
لبش که هر چه در ايام محو و حيرانش
درم خريده غلاميست سرو آزادش
به خون طپيده شهيديست لعل رخشانش
اگر به خنده درآيد لب شکر خيزش
وگر به جلوه درآيد رخ پري سانش
شکر شود چو شکر خورده تن پراز تابش
پري شود چو پري ديده دل پريشانش
عسل بسان عسل خورده مي مزد انگشت
ز حسرت لب شيرين شکر افشانش
شقايقي که نباشد نظير در باغش
جواهري که ندارد همال در کانش
هنودوار يکي داغدار رخسارش
يهودوار يکي جزيه بخش دندانش
روايتي بود از لب رحيق مختومش
حکايتي بود از رخ شقيق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان وار
مرا چو گوي سراسيمه دل ز چوگانش
به حسن دلبري و شاهدي و رعنايي
تمام عالم بيني به زير فرمانش
جز اينقدر به نکويي کسش نبيند عيب
که اندکيست به عشاق سست پيمانش
کند بخيلي با من به وصل خود ارچه
رخي گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فريدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپاي دربانش
مؤيدي که پي امن ملک و رامش خلق
خداي کرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانه يي گهر از گفت گوهر آمودش
نمونه يي شکر از نطق گوهر افشانش
کمينه بنده درگه هزار چيپالش
کهينه چاکر ايوان هزار خاقانش
تشبهي بود از حلم کوه الوندش
ترشحي بود از جود بحر عمانش
کمين سلاله يي از لطف هشت فردوسش
کهين شراره يي از قهر هفت نيرانش
ثناي اوست عروسي که دهر کابينش
سراي اوست بهشتي که چرخ رضوانش
ذليل تر بود از خاک جسم بدخواهش
عزيزتر بود از چشم خاک ايوانش
غساله يي بود از نطق جوي تسنيمش
سلاله يي بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منور که شمع خرگاهش
از آن سپهر مدور که گوي ميدانش
زمانه کبود؟ فوجي ز خيل خونريزش
ستاره چبود؟ موجي ز سيل احسانش
نتيجه امل از همت جهانگيرش
سلاله اجل از خنجر سرافشانش
زمين و هرکه بر او خادمي ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکري در ايوانش
فلک چه باشد خواني گشاده در کاخش
قمر چه باشد ناني نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاري به سائلي ماند
که جور او ز گهر پر نموده دامانش
نه پيل اگر چه ز خنجر چو پيل خرطومش
نه شير اگرچه ز صارم چو شير دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بري که پر از اژدهاست خفتانش
نظير ابر بود چون که جاي برگاهش
همال ببر بود چون مکان بيکرانش
تو گويي آنکه جحيمست در دل دريا
درون چنگ چو بيني حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگيزد
به تيغ تيز تشبه کني به طوفانش
طناب گردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادي مرگست تير پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهيل چرخ به کف خنجر درخشانش
ز هم بريزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنيت خوانش
صفات اوست محيطي که نيست پايانش
جلال اوست سپهري که نيست پايانش
به هر چه عزم کند تابعست گردونش
به هر چه حکم کند بنده است گيهانش
زبان خامه مرگست نوک شمشيرش
رسول نامه فتحست پيک پيکانش
ز راي روشن او صبح اگر نگشته خجل
دريده است ز حسرت چرا گريبانش
جهان دليست که کردار او بود روحش
سخن تنيست که گفتار او بود جانش
به گاه رزم لقب ضيغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محيطي که جود امواجش
سنان اوست سحابي که مرگ بارانش
به يک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به يک نظاره مسلم بود دو گيهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطيه ييست ز گيهان خديو ايرانش
به ملک پارس ننازد که کمتر از شبريست
به چشم ساحت ايران و ملک تورانش
بزرگوارا اميرا تويي که قاآني
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوي مي مهرت از دهان آيد
که مي نيارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پتک زنند
به يمن مهر تو سختست تن چو سندانش
نه با ولاي تو بيم از هزار شمشيرش
نه با رضاي تو باک از هزار پيکانش
نه از تو فکر گسستن به هيچ نيرنگش
نه از تو راي بريدن به هيچ دستانش
بدين خلوص و ارادت که نيست مانندش
بدين صفا و عقيدت که نيست پايانش
نه آفتاب که خواني به سخره هم چشمش
نه روزگار که داني به طعنه همسانش
نه گوهرست ونه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطاي تو با خاک راه يکسانش
به يک اشاره توان برگزيد ز امثالش
به يک نظاره توان برکشيد ز اقرانش
هميشه تا که زمين ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پايدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منيع بنيادش
سراي قدر تو بادا وسيع بنيادش