فلک دوش از عروس خور تهي چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سيمين اشک غلطانش
شبه سان حقه يي کفتيد و بپراکند درهايش
شب آسا زنگيي خنديد و بدرخشيد دندانش
من اندر کنج تنهايي ازين انديشه سودايي
که اين دولاب مينايي چرا غم زاست دورانش
که ناگه حلقه بر در کوفت شيرين شوخ ديرينم
که تن يک توده نسرينست و لب يک حقه مرجانش
ز جا جستم دويدم در گشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ايوانش
يکي ميناي مي بنهادش در پيش ريحاني
ميي زان سان که رنگ لاله بود و بوي ريحانش
ميي زان سان که چون لبريز بيني ساغري از وي
همه کان يمن پنداري و کوه بدخشانش
پس از نه جام مي يا هشت يا ده بيش يا کمتر
چه داند حال مستي خاصه در بر هر که جانانش
کله پرتاب کرد از سر قبا بيرون نمود از بر
بنا گه صبح صادق سر زد از چاک گريبانش
ز شور باده درغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گيسوي پريشانش
همي هر لحظه مرواريد مي باريد بر دامان
چنان کز اشک غلطان رشک عمان گشت دامانش
چنان هر لحظه خشم آلود بر گردون نظر کردي
که گفتي خنجر و زوبين همي بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکيدي زهر جان فرسا
که گفتي اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهي بر لب حکايت از مسير تير و بهرامش
گهي بر لب شکايت از مدار مهر و کيوانش
بگفتمش از چه مويي گفت ازين گردون گردنده
که گويي جز بخشت کينه ننهادند بنيانش
جفا گاهي بر احرارش ستم گاهي بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بميزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زينسان
بود با شير مردان گربه حيلت در انبانش
نگاري چون مرا دارد همي چون مهر و مه عريان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عريانش
همي هر دم ز خون دل مرا نزلي نهد بر خوان
که يا رب غير خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخ گفتمش اي ترک ترک شکوه گوايرا
فلک يک ذره بر ذرات عالم نيست سلطانش
فلک آسيمه تر از ماست در محروسه هستي
ازان هر شام بيني با هزاران چشم حيرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسان که ايزد را
ز موجودي نيابي جلوه گر زآنسان کز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گويي بود گردان
چنان گويي که کف ميدان بود انگشت چوگانش
کتاب الله اکبر کز ظهور کثرت و وحدت
گهي قرآن لقب فرموده يزدان گاه فرقانش
وجود مجمع البحرين انساني بود کامل
که اطلاق وجوب آمد قرين قيد امکانش
صحيفه آفرينش را که مصحف نام از يزدان
به جاي باي بسم الله هم انسانست عنوانش
مبين در عنصر خاکش ببين در گوهر پاکش
که ممکن نيست ادراکش که يارا نيست تبيانش
مگو کز خاک ويرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخر گنج نبود گنج جز در کنج ويرانش
به خاک اندر بود مخزون کنوز حکمت بيچون
از آنست ابرش گردون به گرد خاک جولانش
يکي بيدا بود آدم که پيدا نيست اطرافش
يکي دريا بود انسان که ظاهر نيست پايانش
ملک کبود که با آدم شمارد و هم همسنگش
فلک چبود که با انسان سرايد عقل همسانش
بگفت انسان کامل زين قبا کايدون همي راني
کرا داني که درکف حل و عقد هر دو گيهانش
بگفتم صدر والاقدر روشن راي دريا دل
که در يک شبرني پنهان کنوز بحر عمانش
فلک فر ميرزا آقاسي آن کز مبداء فطرت
نفخت فيه من روحي به شأن آمد ز يزدانش
بود در شخص او پنهان همه گردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گيهان و ارکانش
فراخاي جهان بر شخص او تنگست از آن بيني
گهي چون بحر جوشانش گهي چون شير غضبانش
بلي قلزم بجوشد چون که باشد خرد مجرايش
بلي ضيغم بکوشد چون که گردد تنگ ميدانش
چه اعجازست ازين برتر که در يک طيلسان بيني
جهان و هر چه در وي همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد به گيتي غم خورد آري
خورد غم ميزبان چون نيست خوان در خورد مهمانش
وي از عالم غمين و عالم از وي شادمان آري
بود زندان به يوسف شاد و يوسف غم ز زندانش
فلک گويي نمي داند حديث حفت الجنه
که چون دف مي خورد گاهي قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساريست تأييدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاريست فرمانش
سلامت بين و استغنا که ارني گو نشد هرگز
که عذر لن تراني در رسد چون پور عمرانش
نگويد چون سليمان رب هب لب از ادب ليکن
رسد بي منت خاتم ز حق ملک سليمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفت کيست بيماري
که بيم مرگ و اميد بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسي که آمد کفه افلاکش
بود حلم تو ميزاني که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاريت دارد
هر آن سرما که گيتي هست در فصل زمستانش
به هر باغي که بارد ابر جود گوهرافشانت
همه شاخ زبرجد رويد از برگ ضميرانش
نگارند ار به لوح آبگينه نام حزمت را
نيارد کس شکستن با هزاران پتک و سندانش
اگر از گنج هستي ياوه گردد گوهر ذاتت
دو عالم وانچه در ملک دو عالم نيست تاوانش
هر آنچ آن بر قضا مبهم کند ذات تو معلومش
هر آنچ آن بر قدر مشکل کند راي تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بيمست و اميدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نيرانش
خداوندا شنيدم مر مرا حسان لقب دادي
بلي حسان بود هر کاو تو بگزيني ز احسانش
کدامين فخر ازين برتر که گويد آصفي چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنيست حسانش
الا تا نوش لطفت نيست غير از عيش تأثيرش
الا تا زهر قهرت نيست غير از مرگ درمانش
عدويت زنده جاويد بادا چون خضر ليکن
مکان پيوسته اندر گاز شير و کام ثعبانش
خليلت را بود يک روز در گيتي بقا اما
چنان روزي که باشد روز خمسين الف يک آنش