در ستايش مرحوم محمدشاه غازي گويد

کس مبادا چو من دلي زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمي به کنار
بسفه رأي اهرمن وارش
باده پيما و رند و امردباز
بيدلي پيشه عاشقي کارش
هر کجا عشرتي به طبع رمان
هر کجا محنتي پرستارش
رنج نخليست جان او برگش
درد پوديست جسم او تارش
روز تيره چو موي جانانش
بخت خيره چو خوي دلدارش
سال و مه يار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تيمارش
دايم از حاصل نظربازي
در جنونست گرم بازارش
از هوس سربه سر چو بوتيمار
باز بيني سقيم و بيمارش
کس نديدست در تمامي عمر
جز تن ريش وناله زارش
وين عجبتر کزين همه محنت
شادمانست و نيست آزارش
همه را دل به عشرت آرد ميل
جز دل من که غم بود يارش
هر دم از خودسري و خود رايي
پا به دامي بود گرفتارش
گه به ياد بتي سمن سيما
ديده گريان بود شمن وارش
گه به فکر مهي سهيل جبين
گشته بر رخ سرشک سيارش
زهره رويي گهي به چاه زنخ
کرده هاروت وش نگونسارش
گه کمان ابرويي به تير مژه
کرده نخجير چشم بيمارش
الغرض هر دمي بخواهمش وقت
بنگري حالتي پديدارش
هر کجا شاهديست شيرين کار
باشد از جان و دل خريدارش
کارها دارد او که نتوان گفت
تا نبيني به نرم گفتارش
زير هر پيچ او دو صد دغلست
چون کني باز پيچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشيش
گرم از فعل اوست بازارش
هر کجا نقش دلبري ساده
مات يابي چو نقش ديوارش
جمله بر بوي ساغري باده
فرش بيني به کوي خمارش
چون سريني درون شلواري
ديد کيک اوفتد به شلوارش
حيله ها کرده رنگها ريزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشيند ز پاي تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وينک از بسکه معصيت کردست
نيست در دل اميد زنهارش
مي ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
از گنه مدحت جهاندارش
شاه گيتي ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازي که چون مآثر دين
تا قيامت بماند آثارش
رسم امنيت از ميان برخاست
هر کجا خنجر شرربارش
همچنان بي مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودي از مطبخ عطاي ويست
اينکه گويند چرخ دوارش
تيغ او دوزخيست تفتيده
پي تعذيب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تأييد آسمان يارش