رسيد نامه دلدار دوشم از شيراز
دوان گرفتم و بوسيدم و نمودم باز
نوشته بود مراکاي مقيم گشته به ري
چه روي داد که دل برگرفتي از شيراز
شنيده ام که به ري شاهدان شنگولند
همه شکاري و نخجيرگير و صيدانداز
هلاک هستي قومي به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقي به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردي دل
دريغ از آن همه مهر و وفاو عجز و نياز
هنوز غبغب سيمين من چو گوي سفيد
معلقست در آن زلفکان چوگان باز
دو مژه دارم هريک چو پنجه شاهين
دو طره دارم هر يک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنويس
که تا کجايي و چوني و با کيي دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گيرم باز
پس از فراق که کردم بسيج راه عراق
شدم سوار بر آن برق سير گردون تاز
به نعل اسب نبشتم بسي تلال و وهاد
به کام رخش سپردم بسي نشيب و فراز
به ري رسيدم پيش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمين سپردم و بردم به تخت شاه نياز
قصيده خواندم و کرد آفرين و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتي که مي زند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتي که مي کند پرواز
حريفکي دو سه جستم ظريف و نادره گوي
شدم به خلوت و در را به روي کرده فراز
به پهلوي صنمي ماه دلبران چگل
به مشکمويم قمري شاه شاهدان طراز
گهي به ساقي گفتم که خيز و مي بگسار
گهي به مطرب گفتم تو نيز ني بنواز
دو چشمم از طرفي محو مانده در ساقي
دو گوشم از جهتي باز مانده در آواز
نداده حادثه يي رو ز هيچ سوي مگر
شب گذشته که کرديم ساز عشرت ساز
ميان مطرب و ساقي فتاد عربده يي
چنانکه کار به سيلي کشيد و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقي شکست شيشه مي
به کتف ساقي مطرب نواخت دسته ساز
چه گفت ساقي گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همي زند شهناز
چه گفت مطرب گفتا کجا نواي منست
چه لازمست که ساقي همي دهد بگماز
من از کرانه مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همي چه گفتم گفتم که با فضايل من
نه باده بايد و ساقي نه رود و رودنواز
که ناگه آن يک دلقم گرفت و اين يک حلق
کشانم از دو طرف کاي حريف شاهدباز
تو آن کسي که به زشتي ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنين فروشي ناز
تو را که گفت که با روي زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
ز کبر نرمک نرمک به هر دو خنديدم
چنانکه خندد از ناز دلبري طناز
بگفتم ار بشناسيد نام و کينت من
به خاک مقدم من برنهيد روي نياز
ابوالفضايل قاآني ار شنيدستيد
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو اين بگفتم ساقي گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من اي اديب نکته طراز
بهار آمد و دي رفت و روز عيد رسيد
براي تهنيت شه يکي چکامه بساز
ببر نخست سوي خواجه بزرگ بخوان
اگر قبول وي افتد بگير خط جواز
سپس به حضرت شاه جوان بخوان و بخواه
يکي نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخداي
به مدح شاه بدينسان شدم سخن پرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدايگان سلاطين خديو خصم گداز
سپهر مجد محمد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضه حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزم گفته قوانين عقل را برهان
به جود کرده مواعيد آزرا انجاز
به همرکابي جودش گدا شود پرويز
به همعناني عزمش زمين کند پرواز
زهي به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهي به منزلت از هر چه حکمران ممتاز
به جاي نقطه ز کلکش فرو چکد پروين
به جاي نکته ز لفظش عيان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معين
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوي تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولاي تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکايتي است عجب
که کس نديده و نشنيده در عراق و حجاز
شنيده ام که دد و دام و وحش و طير همه
شکسته بال به کنجي نشسته اند فراز
فکنده مشورتي در ميانه و گفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صيد بيند يوز و نه ميش يابد گرگ
نه غرم درد شير و نه کبک گيرد باز
تمام جانوريم و ز رزق ناگزريم
يکي ببايد با يکدگر شدن انباز
به رسم آدميان هر کدامي از طرفي
ز بهر رزق نماييم پيشه يي آغاز
ز بهر کسب يکي گوهر آرد از عمان
ز بهر سود يکي شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزن کند شود خياط
هژبر از مو ديبا کند شود بزاز
عقاب آرد خر مهره از سواحل و بحر
دکان گشايد و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اينست
ز نظم آدميان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومي به همعناني خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تويي سکندر و خضريست پيشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روي نياز
فرشته ييست عيان گشته در لباس بشر
حقيقتي است برآورده سر ز جيب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بود که ز اطناب به بود ايجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اينکه قافيه شعر کرده ام شيراز
به ري اقامت من سخت مشکلست ازانک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه يکشبه هستم قرين کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خويش نپيچم همي چو زلف اياز
سزد که راتبه رتبه ام بيفزايي
به رغم اختر ناساز و حاسد غماز
ز مار گرزه همي تا بود سليم اليم
ز شير شرزه همي تازند گريز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز