همي به چشم من آيد که سوي حضرت مير
رسولي آيد از ملک ري بشير و نذير
به دستي اندر تيغ و به دستي اندر جام
مر آن يک از پي خصم و مر اين يک از پي مير
به مير گويد کاين جام را بگير و بنوش
که با تو خاطر شه را عنايتيست خطير
به خصم گويد کاين تيغ را ببين و بنال
که بر تو خشم ملک شعله مي کشد چو سعير
سخن دراز چه راني که کردگار جهان
به کار رفته و آينده حاکمست و خبير
بزرگوارا اميرا يکي به عيش بکوش
که با مراد تو همدوش مي رود تقدير
عنان کار به تقدير کردگار سپار
که بد سگال تو بيهوده مي کند تدبير
دهان شيشه گشاي و لب پياله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگير
پي ملاعبه در ساق دلبري زن چنگ
که در سرينش ناخن فرو رود چو خمير
خمير مايه گر اينست بد سگال ترا
بگو که نان نتوان پخت ازين خمير فطير
چه غم خوري ز سخنهاي تلخ باده بخور
تو آب نوش که بيهوده مي زنند صفير
تو راه راست رو و از کژي عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عيان شود تسعير
تو هر چه کاشته يي در جهان همان دروي
گمان مبر که کند حکم نيک و بد تغيير
يکي به کوه سخن ران که گر چه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجير خجير
نقود مردم اگر رايجست اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقديست بصير
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به داده او ده که عالمست و قدير
به خلق هر چه تو دادي خدا همان دهدت
وليک مصلحتي را همي کند تأخير
اگر مقدمه کار کاسدست مرنج
نه خون حيضست اول که گردد آخر شير
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن پاشد که بردهد مه تير
بزرگوارا داني که طبع موزون را
ز معني خوش و مضمون تازه نيست گزير
نخست عذر من از نکتهاي من بنيوش
اگر چه عفو تو ناگفته هست عذرپذير
شنيده ام که پرندوش از سياست تو
کشيده راوي اشعار من به چرخ نفير
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهي سياست بي جرم و خشم بي تقصير
کس اين کند که تطاول کند به منظوري
که هيچ ناظرش اندر جهان نديده نظير
کس اين کند که سياست کند به معشوقي
که حسن او چو هنرهاي تست عالمگير
نه اين همان ملکست آنکه بر شمايل او
ز بام عرش سرافيل مي زند تکبير
نه اين همان قمرست آنکه پيش طلعت او
سجود مي برد از چرخ آفتاب منير
نه اين همان صنمست آنکه آيت رخ او
ز نور سوره والشمس مي کند تفسير
گمان مبر که جلال تو زو زيادترست
اگر چه مايه تعظيم تست اين تحقير
ترا به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقير
ترا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پاي او به فلک رفت حبذا توفير
اگر تو کشورگيري به روز فخر مبال
که او گرفته کسي راکه هست کشورگير
تو گر اميري و خلقي اسير حکم تواند
اسير اوست اميري که خلق کرده اسير
به خود مناز که نخجير تست شير ژيان
چه جاي شير که او مي کند نخجير
مگو که شد چو سليمان پري مسخر من
پري نگر که سليمان همي کند تسخير
رياست تو اگر موجب سياست اوست
به جان او که برو ترک اين رياست گير
به دوست بيم رسد از تو و به دشمن سيم
به جاي خصمي خير به جاي دوست شرير
بترس از آنکه کشد ابرويش به روي تو تيغ
بترس از آنکه زند مژه اش به جان تو تير
در انگبين لب از سرکه ريزد از دشنام
ز بهر چاره صفراي تست ازو بپذير
به وقت صفرا بي سرکه انگبين ندهند
حکيم حاذق بيجا نمي کند تقرير
ستم به راوي اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمي خرد به شعير
گمان مبر که نوازي به شال کشميرش
که يک نگاه وي ارزد به هر چه در کشمير
مگو لباس حريرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او مي کند لباس حرير
مگو ز مهر بسايم عبير بر زلفش
که زلف او را سايد همي به خويش عبير
علاج قلب نوان کن به وصل يار جوان
که هر دو کون نيرزد به يک نصيحت پير
تو نيز خازن ميراي به چهره خالق ماه
ازين مرنج که ميرت کشيده در زنجير
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ويران
خراب کرد ترا تا ز نو کند تعمير
چو يافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شريعت فرض است دزد را تعزير
خيمر وار بماليد از آن ترا در چنگ
که نان بختت برنايد از تنور فطير
نمود پاي ترا در فلک که تا زين پس
زني به همت او پشت پا به چرخ اثير
وجود تست چو مي روح بخش و بر مي ناب
هر آنچه بيش زني لت فزون دهد تأثير
مگر نديدي نار راکه بر سر چوب
هزار تيشه زند تا شود به شکل سرير
دو هفته پيش به خواب آمدم شبي که ز خشم
گرفته مار سياهي به چنگ مير کبير
به وقت خشم چو زلف ترا بتافت به چنگ
يقين شدم که همين بود خواب را تعبير
زهي سخنور ساحر حکيم قاآني
که آفتاب و مهستش نهان به جيب و ضمير