در تهنيت عيد غدير و ستايش وزير بي نظير صدراعظم ميرزا آقاخان دام اقباله

شراب تاک ننوشم دگر ز خم عصير
شراب پاک خورم زين سپس ز خم غدير
به مهر ساقي کوثر از آن شراب خورم
که درد ساغر او خاک را کند اکسير
از آن شراب کزان هر که قطره يي بچشد
شود ز ماحصل سر کاينات خبير
به جان خواجه چنان مست آل ياسينم
که آيد از دهنم جاي باده بوي عبير
دوصد قرابه شراب ار به يک نفس بخورم
که مست تر شوم اصلا نمي کند توفير
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم درياست در درون ضمير
دميده صبح جنونم چنانکه بروي دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجير
بر آن مبين که چو خورشيد چرخ عريانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حرير
نهفته مهر نبي گنج فقر در دل من
که گنج نقره نير زد برش به نيم نقير
فقير را به زر و سيم و گنج چاره کنند
ولي علاج ندارد چو گنج گشت فقير
اگر چه عيد غديرست و هرگنه که کنند
ببخشد از کرم خويش کردگار قدير
وليک با دهن پاک و قلب پاک اوليست
که نعت حيدر کرار را کنم تقرير
نسيم رحمت يزدان قسيم جنت و نار
خديو پادشهان پادشاه عرش سرير
دروغ باشد اگر گويمش نظيري هست
وليک شرک اگر گويمش که نيست نظير
لباس واجبي از قامتش بلندترست
وليک جامه امکان ز قد اوست قصير
اگر بگويم حق نيست گفته ام ناحق
وگر بگويم حقست ترسم از تکفير
بزرگ آينه يي هست در برابر حق
که هر چه هست سراپا دروست عکس پذير
نبد ز لوح مشيت بزرگتر لوحي
که نقش بند ازل صورتش کند تصوير
دمي که رحمتش از خلق سايه برگيرد
هماندم از همه اشيا برون رود تأثير
زهي به درگه امر تو کاينات مطيع
زهي به ربقه حکم تو ممکنات اسير
چه جاي قلعه خيبر که روز حمله تو
به عرش زلزله افتد چو برکشي تکبير
تويي يدالله و آدم صنيع رحمت تست
که کرده يي گل او را چهل صباح خمير
گمانم افتد کابليس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصير
به هچ خصم نکردي قفا مگر آندم
که عمرو عاص قفا برزد از ره تزوير
شد از غلامي تو صدر شه امير جهان
بلي غلام تو بر کاينات هست امير
خجسته خواجه اعظم جمال دولت و دين
که کمترين اثر قدر اوست چرخ اثير
به دل رؤوف و به دين کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رأي بصير
هزار ملک منظم کند به يک گفتار
هزار شهر مسخر کند به يک تدبير
نظير ضرب کسورست سعي حاسد او
که هر چه کوشد تقليل يابد از تکثير
به خواب صدرا ديشب بهشت را ديدم
بهشت روي تو بودش سحرگهان تعبير
به مصحف آيت يحيي العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبير
مديح راي منيرت زبر توانم خواند
ولي نيارم خواند گرش کنم تحرير
از آن سبب که چو خورشيد سطر مدحت آن
به هيچ چشم نيايد ز بسکه هست منير
به عيد قربان از حال اين فدايي خويش
چرا خبر نشدي اي ز راز دهر خبير
تو آفتابي و بر آفتاب عاري نيست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقير
هميشه تا که به پيري مثل بود عالم
فداي بخت جوان تو باد عالم پير
هماره پيش سرير ملک دو کار بکن
به دوستان سرير و به دشمنان شرير
بگو بيار بياور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگير