در ستايش اميرالامراء العظام ميرزا نبي خان حکمران فارس فرمايد

اي حسن تو چون فتنه چشم تو جهانگير
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجير
عشق من و رخسار تو اين هر دو جهانسوز
حسن و تو گفتار من اين هر دو جهانگير
قدم چو کمان قد تو چون تير از آن رو
تند از بر من مي گذري چون ز کمان تير
هر آيه رحمت که در انجيل و زبورست
هست آن همه را روي تو ترسا بچه تفسير
از حسرت خورشيد جمال تو ز هر سو
از خاک بر افلاک رود نعره تکبير
از ناله من مهر تو با غير فزون شد
الحق خجلم از اثر ناله شبگير
ريزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقرير
وز آتش شوقي که بود در ني کلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحرير
با قامت ياري چو تو گيتي همه کشمر
با چهر نگاري چو تو عالم همه کشمير
وصل تو به پيرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جواني نکند پير
ديدم ز غمت دوش يکي خواب پريشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبير
ابروي تو اي ترک مگر تيغ اميرست
کاورده جهان را همه در قبضه تسخير
گيهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشيد خرد چرخ ادب لجه تدبير
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هر چه کند عزم همان باشد تقدير
جز چشم بتان نيست خرابي به همه ملک
ايدون که جهان جسته ز عدلش همه تعمير
در قبضه او خنجر خونخوارش شيريست
کش غير عدو روز وغا نبود نخجير
مهريست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقيست جهانسوز چو برگيرد شمشير
آنجاکه بود راي وي اجرام بود تار
آنجاکه بود قدر وي افلاک بود زير
با هيبت او ني عجب ار نطفه دشمن
ناگشته جنين در رحم مام شود پير
هر جاکه بود مهرش چون شهد شود سم
هر جاکه بود قهرش چون زهر شود شير
زينگونه در امکان که بود عزمش جاري
بي خواهش او مي نکنند اشيا تأثير
در سايه عدلش ز بس ايمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شير
پذرفته قضا از سمت عزمش جريان
آموخته کوه از صفت حلمش توقير
جز زلف بتان نيست سيه کار به عهدش
آن هم بود از پيچ و خم خويش به زنجير
در حوزه ملکش تني از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زير
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سياهي رود از قير
تعداد کند نعمت او را به زمين مور
تحرير کند مدحت او را به فلک تير
از بندگيش بس که خداوندي خيزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسير
يا رب به جهان درهم و دينار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانير