در مدح شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا

حبذا از هواي نيشابور
که بود مايه نشاط و سرور
صبح او اصل نزهست و صفا
شام او فرع عشرتست و حبور
از پي انقطاع نسل محن
صبح او را طبيعت کافور
طرب از خاک و خشت او ظاهر
کرب اندر سرشت او مستور
باشد از يمن خاک او طاعن
نيش عقرب به فضله زنبور
از ثواب مرمت ملکش
شده شادان به مرزغن شاپور
در حدودش ز ازدحام طرب
نتوان جز بعون غصه عبور
روزي از مصدر حوادث يافت
رقم صادرات غصه صدور
واصل از اهل او نشد که نبود
ذره يي زان متاعشان مقدور
بر ديارش ندارد از اشراق
ذره من ز آفتاب حرور
زانکه در رسته نزاهت او
هم ترازوست نرخ سايه و نور
روح پرور هواي او دارد
اعتدال بهار در باحور
کرده گويي نشاط گيتي را
آسمان بر زمين او مقصور
در چنين مأمني به بستر رنج
چون مني خفته روز و شب رنجور
چشمم از اشک آبگون دريا
دلم از آه آتشين تنور
آن يک از دوري حضور ملک
اين يک از هجر ناظر منظور
کلبه ام برده سيل اشک آري
ژاله طوفان بود به خانه مور
واي بر من اگر نمي کردم
خويش را از خيال شه مسرور
شاه غازي ابوالشجاع که هست
طبع گيتي ز تيغ او محرور
آنکه خواليگرش نهد بر خوان
کاسه چيني از سر فغفور
طوق خدمت فکنده فرمانش
بر چه بر گردن و حوش و طيور
نيل طاعت کشيده اقبالش
بر چه بر جبهه اناث و ذکور
دل و دستش به گاه بذل و کرم
گنج ارزاق خلق را گنجور
گر به مغرب زمين سپاه کشد
لرزه افتد ز هول در لاهور
حکم او حاکم و قضا محکوم
امر او آمر و قدر مأمور
آني از روزگار دولت او
مايه مدت سنين و شهور
اي به کاخ تو چاکري چيپال
وي به قصر تو خادمي فغفور
ذات پاکت ز ريمني ايمن
همچو ميثاق عاشقان ز فتور
در زمانت به جغد رفته ستم
گرچه هستي درين ستم معذور
زانکه معمار عدل تو کرده
هر چه ويرانه در جهان معمور
تو نتاج جهاني و چه عجب
گر به دست تو حل و عقد امور
لذت نشوه ز آب انگورست
گر چه آن هم نتاجي از انگور
تا کفت گشته در عطا معروف
تا دلت گشته در سخا مشهور
ابر را دردها به تن مبرم
بحر را زخم ها به دل ناسور
در صف حشر کارزار که هست
کوست از غو همال نفخه صور
خلق را آنچنان کند ز فزع
که نگردند زنده روز نشور
بد سگال ار ز چنبر امرت
يال طاعت برون کند ز غرور
باش تا شير آسمان فکند
چون سگ لاس بر سرش ساجور
زانکه هر کس ازو حمايت خواست
شد به گيتي مظفر و منصور
نشود بي کفايت کف تو
بر کسي نزل روزي مقدور
نشود بي حصانت دل تو
فتنه در حصن نيستي محصور
تاب گرزت نياورد البرز
طاقت نور حق نيارد طور
آنکه مدح تو و کسان گويد
سخنش را تفاوتي موفور
قايل هر دو قول گرچه يکيست
ليک مصحف فصيح تر ز زبور
عدد مدت مدار سپهر
نزد عمر تو در شمار کسور
شير فربه تن از مهابت تو
خزد از لاغري به ديده مور
روز هيجا که در بسيط زمين
افتد از بانگ کوس شور نشور
هر زمان بر صدور حادثه يي
منشي آسمان دهد منشور
بر صماخ تو مشتبه گردد
غو شندف به نغمه طنبور
خون بدخواه را شماري مي
عرصه جنگ را سراي سرور
نشوه جام حادثات کنند
شاهد خنجر ترا مخمور
اي که با شکل شير رايت تو
شير گردون رديف کلب عقور
نور راي تو و بصيرت عقل
جلوه آفتاب و ديده کور
خسروا مادح تو قاآني
که نمي شد دمي جدا ز حضور
روزکي چند شد کنون که شدست
ظاهر از قرب آستان تو دور
هست موسي صفت به طور ملال
در سرش خواهش تجلي نور
ور نه داني که لحظه يي نشود
از حريم عنايتت مهجور
آرم از انوري دو بيت که هست
هر يکي همچو لؤلؤ منثور
به خدايي که از مشيت اوست
رنج رنجور و شادي مسرور
که مرا از همه جهان جانيست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
تا که از فعل حرف جر گردد
آخر اسم منصرف مجرور
آن هر لحظه يي ز عمر تو باد
هم ترازوي امتداد دهور
صبح ايام عيش دشمن تو
تالي شام تاري ديجور