يک دو مه پيشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکي داشتم و دلبرکي باده گسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببريد
بي وفايي ز گل آموخت مگر يا ز بهار
بي وفايي گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آيد و بربندد بار
الغرض دلبرکي بود غزلخوان و لطيف
گلرخ و سروقد و سنگدل و سيم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماري از ماه در آويخته کاينم گيسو
ناري از سرو برافراخته کاينم رخسار
چهرش آنسان که کشي نقش مهي از شنگرف
خطش آنسان که کني طرح شبي از زنگار
زلف بر چهره او هندوي خورشيدپرست
حسن در صورت او ماني تصوير نگار
نه لبي داشت کزان بوسه توان کرد دريغ
نه رخي داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسيدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوييدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبي به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفين سيه چون پرگار
چشم عاشق کشش از دور به ايمايي گفت
که من از حسرت ناديدن خويشم بيمار
خال بر چهره او در خم گيسو گفتي
نقب بر گنج زند در شب دزدي عيار
چشم مي دوختم از وي که نبينمش دگر
بي خبر در رخش از ديده دويدي ديدار
مه نگويمش که مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکي عاشق آبست که بوتيمارش
نام از آنست که پيوسته بود با تيمار
بر لب نهر نشيند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هم از مهر رخش کم نگرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتيمار
نور و ظلمات من او بود بهر حال که بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طره يي داشت چو شب هاي زمستان تاريک
ونداران طره رخي تازه تر از روز بهار
زلف و رخساره او بود چو باغي که در او
يک طرف سنبل تر رويد و يک سو گلنار
من به دو يار چو بلبل که بود عاشق گل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه مي گفتمش اي ترک بيا بوسه بده
گاه مي گفتمش اي شوخ بيا باده بيار
از پس مي عوض نقل مرا دادي بوس
نه يکي بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همي گفتمش اي ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سي دادي و خواندي دو سه در وقت شمار
خلق گويند حکيمي به سوي خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همي گشت پديد
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم اين حرف دروغست و ندارم باور
تا شبي زلف و لبش ديدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سيه نيست کم از جراره
که به گرد شکرين لعلش گردد هموار
باري او بود بهر حال مرا مايه عيش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمي دانستم
کز چه رو مي کند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طره او شد به چمن غاليه بار
رفت و با لاله رخان دامن صحرا بگرفت
بامي و چنگ و ني وبربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زير زمين
گلبن از رشک رخش خواست فرو ريزد بار
وز خيالي که به دامانش درآيزد سرو
خواست کز شوق همي پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبي آمد بر من با دل تنگ
گفتم اي مه ز چه از صحبت من داري عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ريخت ز بار
خرج مي کردي و معشوق هر آن چيز که بود
تو کنون بي زري و من ز تو هستم بيزار
من گرفتم گل سرخم تو خريدار مني
مشتري تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم اي ماه به تحقيق کنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نيست شعار
باورم گشت که بي مهري و بد عهد چو گل
که به جز تربيتش نبود دهقان را کار
پس يک سال که برگش به درآيد ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وي تنگدلي ها اظهار
باز بعد از دو سه روزي که به گلزار شکفت
بهر يک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نيست که در ديگ سيه ز آتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخي و من آن دهقانم
که ز بد عهدي خود رنج مرا کردي خوار
خار طعنم زدي و تنگدلي ها کردي
تا به بار آمدي و بر دلم افزودي بار
چون شکفتي پي زر زود به بازار شدي
بس کن اي شاهد بازاري و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در ديگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت اي شاعرک خام مرا عشود مده
حرف بيهوده مزن ريش مکن چانه مخار
تا ترا کيسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز مي پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوي با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوي با تو نخواهم شد يار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آيد و بي زر دشوار
مالک سيم نيي ياوه چه مي بازي عشق
مفتي شهر نيي خيره چه بندي دستار
گفتمش گر نبود سيم و زرم عيب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سيم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همين عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنيد از دلدار
گفتم اکنون چکنم چاره اين کار بگو
که ز تحصيل زر و سيم فروماندم زار
گفت اين حرف مزن کاهلي و راحت دوست
کاهلي رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که ازين پيش بدي حاکم فارس
به تو مرسوم تو پيش از همه کردي ايثار
نقد دادي به تو مرسوم و تشاريف ترا
پيش از آني که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتي ساده کشي در آغوش
تا تو هر صبح بطي باده خري از خمار
بلکه مرسوم دگر دادي از خويش به تو
تا ترا چيره شود کام و زبان در گفتار
نيز انعام دگر داشتي از شاه بري
که نه امسال رسيدست و نه پيرار و نه پار
بگذر از اين همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همي بخشد واشتر به قطار
کي ترا ملتمسي بود که رفتي بر او
گفتي و گفت برو رسم تکدي بگذار
کي شنيدي که بود حاکمي اين گونه هميم
که رسد فيض عميمش چه به مو و چه به مار
کي شنيدي که بود داوري اين گونه کريم
که دهد يمن يمينش همه را يسر يسار
اينک اين هر چه مرادي که ترا هست بدل
خيز در گوش خداوند بگو يا بنگار
گفتمش واسطه يي نيست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن مير کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دين بدر امم بحر کرم کوه وقار
والي فارس حسين خان که بر همت او
هفت اقليم نيرزد به يکي مشت غبار
هر دياري که در او مدح وي آغاز کني
بانگ احسنت بگوش آيدت از هر ديوار
شه پرستست بدانگونه که در غيبت شاه
آنچنانست که گويي بر شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظيم کند
که نه افلاک و دو گيتي به رسول مختار
سخن از خشمش مي گفتم يک روز به سهو
آسمان گفت که قاآني بس کن زنهار
ماه من تيره شد و زهره من گشت نژند
مهر من خيره شد و مشتري من بيمار
آب از چهره هر کوکب من جاري شد
اشک در ديده هر ثابت من شد سيار
گاه آنست که من نيز درافتم به زمين
بيم آنست که من نيز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نيز بگويم سخني
زهر را چاره بفازهر کنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنيد از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندي گه سير
خم شدي گر ز بر عرش فتاديش گذار
اي بد انديش ترا جاي از آن سوي عدم
اي نکو خواه ترا وصف از آن روي شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود انديشه من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هيبت تيغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وي مي کشد از آهن و فولاد حصار
بد سگال تو به هر جا که رود در خطرست
آنچه بيند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خويش همي بيند و پندارد تيغ
دست بر مژه خود مالد و انگارد مار
سايه خويش همي بيند و بگريزد ازو
گويد اين لشکر ميرست که آيد به قطار
شفق از چرخ همي بيند و فرياد کند
کز پي سوختنم مير برافروخته نار
هر کجا سرو بني بيند ازو گردد دور
کز پي کشتن من مير برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امير
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گريزد که بفرموده او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند در گل قدمش چون مسمار
باري از بيم تو هر جاکه رود در خطرست
هم مگر گيرد در سايه عفو تو قرار
مهترا طرز سخن بين و سخن گويي نغز
که ز ابکار بسي بکرترند اين افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمي گويي جاندارترند اين اشعار
خامه من به غزالان ختن مي ماند
که همه نکهت مشک آيد ازو در رفتار
وين همه از اثر تربيت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربيت اين گونه نمايي زين پس
همچو خورشيد شوم بر کره چرخ سوار
تا همي شير هراسان ورمانست به طبع
از زن حايض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سايه حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تاکه زنبور همي جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآري ز تن خصم دمار