در مدح آقا محمد حسن پيشخدمت خاصه خاقان خلد آشيان

يار نيکوتر از آنست که من ديدم پار
باش تا سال دگر خوبترک گردد يار
پار يک بوسه به صد عجز نمي داد به من
خود به خود مي دهد امسال به من بوسه هزار
بس که بوسيده ام امسال لب نازک او
از لبش جاي سخن بوسه چکد از گفتار
پار مي جست کنار از من و امسال همي
بوسها رشوه دهد تاش در آرم به کنار
زانسوي بوسه مرا کار کشيدست کنون
بس که مي بينم کز بوسه ندارد انکار
شعر کردست شعار خود و زينرو با من
رام گشتست بدانگونه که گويند اغيار
يارب اين آبله رو ابلهک مفلس زشت
بچه تدبير به شيرين پسران گردد يار
هر کجا هست غزلگوي غزالي در شهر
پي صيدش همه دم دام نهد از اشعار
لب خوبان مگس نحل و نديدم جز او
عنکبوتي که نمايد مگس نحل شکار
راست گويند حکيمان جهان ديده که نيست
لاله بي داغ و شکر بي مگس و گل بي خار
نشود شاهد زيبارو جز همدم زشت
نخورد خربزه شيرين الا کفتار
الغرض پار اگر يار مرا دادي بوس
از سر خشم يکي را دو همي کرد شمار
وينک امسال چو بر روي و لبش بوسه زنم
شصت را شش شمرد سي را سه چل را چار
هي همي شعر ز من گيرد و هي بوسه دهد
خرم آنکو چو منش شعر فروشيست شعار
هر که يک شعر مرا بيند اندر بر او
حالي اندر عوض او دهدش بوسه هزار
کاغذ شعر مرا پار اگر مي بردند
به يکي کاغذ دارو نخريدي عطار
ليکن امسال به تقليد بت ساده من
کمترين شعر مرا هست رواج دينار
يار تنها نه چنينست که هر جا صنمي است
از پي شعر و غزل در بر من جويد بار
هر پريرو که بدو شعر مرا برخواني
به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار
شعر من همچو عزايم شده افسون پري
که پري وار کند ساده رخان را احضار
شعر من گر به سر زلف نکويان بندي
با تو آن گونه شود رام که با افسون مار
هرکسي شعر من امروز فروشد به سلم
ده دو افزون خرد از نقره خالص تجار
خادم خانه همي شعر مرا مي دزدد
کش فروشد عوض سيم و طلا در بازار
هر شب آيد بر من دوست چو يک خرمن گل
وز لب خود دهدم قند و شکر يک خروار
من کنون کرم قزم آن لب ياقوتي توت
زان خورم توت و ز اشعار تنم هردم تار
شعر من راست به ابريشم گيلان ماند
که خرندش به سلف پيله وران در امصار
غالبا شعر من اينگونه از آن رايج شد
که پسند افتاد در حضرت مخدوم کبار
آن حسن اسم و حسن رسم که گويي ز ازل
خلق گشتست ز خلق خوش او باد بهار
آنکه يارد ز پي منع حوادث شب و روز
گرد برگرد جهان را کشد از حزم حصار
ابر نيسان اگر از همت او جويد فيض
عوض گل همه ياقوت دمد از گلزار
کف او گويي آتش بود و سيم سپند
زان نگيرد نفسي در بر او سيم قرار
پنج ماهيست به درياي کفش پنج انگشت
گر چه ماهي نشنيدم که بود گوهر بار
در سه ماهيش يکي مار بود نامش کلک
ليک ماري که ازو مشک بود در رفتار
مار ديدي که گهر بارد بر صفحه سيم
يا شنيدي که کند مشک به کافور نثار
مار ديدي که فشاند به دل زهر شکر
يا خورد در عوض خاک سيه مشک تتار
مار ديدستي چون نحل فرو ريزد شهد
مار ديدستي چون نخل رطب آرد بار
ني نه مارست يک طوطي شکر شکنست
زان دمادم به سوي هند پرد طوطي وار
طوطي ار پرش سبزستي و منقارش سرخ
او بود طوطي زرين پر مشکين منقار
عنبر آرد اگر از بحر کفش نيست عجب
عنبر آرند بلي مردم از دريا بار
اي که گر آيت حزم تو بر اعدا بدمند
در نهانخانه تقدير ببينند اسرار
تا که کالاي وجود تو به بازار آمد
آسمان بر در دکان عدم زد مسمار
کلک سحار تو چون شعر نويسد گويي
صورت روح کند بر پر جبريل نگار
گر تو گويي نبي استم من و شعرم معجز
بر به پيغمبريت من کنم اول اقرار
عوض کوزه همه جام جم آرد بيرون
گر مثل کوزه يي از فخر تو سازد فخار
صاحبا خواستم از شاه تيولي در فارس
پيش از آني که به شيراز ز ري بندم بار
شاه فرمود تيول تو بود ملک سخن
مر ترا همچو رعيت شعرا باج گزار
چه تيولست ازين به که محول داريم
وجه مرسوم تو بر صنفي از اصناف ديار
از قضا زنده بد آن روز مهين مستوفي
کش بيامرزاد از فضل فراوان دادار
گفت آن به که به قصابانش فرمان بدهيم
تا همي چرب زبانتر شود اندر اشعار
شاه پذرفت و از آن پس که گرفتم فرمان
از پي آمدن فارس ز شه جستم بار
چون به شيراز رسيدم در هر جايي من
گشت مايل به بتي سنگدلي سيم عذار
دلبري ساده که بد موي سيه بر رويش
چون يکي دسته سنبل که دمد از گلنار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت
در شگفتم که چرا بود دو چشمش بيمار
جز خطش در شکن زلف نديدم که روند
فوجي از مورچگان در شب تاري به قطار
جز رخش در خم گيسو نشنيدم که کسي
روز رخشنده کند تعبيه اندر شب تار
اطلسي جز رخ زيباش نديدم همه عمر
کز ملاحت بودش پود و ز نيکويي تار
زلف پيچانش طومار صفت خم در خم
ثبت کرده غم دلها همه در آن طومار
الغرض از پي مرسوم نرفتم ديگر
زانکه ديوانه خوبان نرود از پي کار
ليکن امسال که شد کيسه ام از زر خالي
من شدم بي زر و مهروي من از من بيزار
سرو گلچهره من غنچه صفت شد دلتنگ
تا شد از سيم تهي پنجه من همچو چنار
خويش را گفتم لاقيدي و رندي تا کي
زين محبت بگذر انده و محنت بگذار
چون حوالت شده مرسوم تو بر ميش کشان
اينک امضارا شو خويش کشان زي سالار
خويشتن در عوض ميش فدا کن بر مير
تا مگر از کر مير شوي برخوردار
ناظم کشور جم مير عجم شير اجم
خصم يم کان همم بحر کرم کوه وقار
رفتم و گفتم و پذريفت و هماندم فرمود
به مهين منشي عبدالله توقيع نگار
که ز قاآني فرمان مبارک بستان
بهمان نوع که خواهد دلش امضاميدار
او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت
نامه يي چون پر طاووس پر از نقش و نگار
برد زي ميرش و زد مهر و ز مهر آمد و داد
زود بگرفتم و بوسيدمش از جان صدبار
ليک بازم ز عنا بار گرانيست بدل
باري از ياري تو بو که سبک گردد بار
عشر آن راتبه هر سال کند کم ديوان
هست از آن کم شدنم بر دل رنجي بسيار
دارم اميد که بخشد به تو آن عشر امير
تو به من بخشي و من نيز به طفلان صغار
خواهش ديگرم آنست که آن امضا را
مير از خامه خود زيب دهد چون فرخار
به خط خويش نمايد به کلانتر مرقوم
که تو مرسوم فلان را بده و عذر ميار
بدو قسط اول سال آن را از ميش کشان
بستان وجه بکن سعي و محصل بگمار
هم بدينسان بدهش نقد به هر سال دگر
تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار
هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامي
که نه امسال رسيدست و نه پيرار و نه پار
مير فرمود تو بنويسي و خود بنويسد
نامه يي چند به دربار شه شير شکار
تا مگر عاطفت خواجه اعظم گردد
مر مرا يمن يمينش سبب يسر يسار
بر به مرسوم من انعام من افزوده شود
تنم از رنج شود ايمن و جان از تيمار
يا مرخص کنم مير که در خدمت تو
به ري آيم مگرم کار شود همچو نگار
اين سه کار ار شود از لطف عميم تو درست
به سر و جان تو کز چرخ برين دارم عار
هيچ داني چکنم مختصري شرح دهم
تا ز طول سخنت مي نشود طبع فکار
بخرم خانئکي همچو يکي باغ بهشت
صورت ساده رخان نقش کنم بر ديوار
شاهدي غضبان گيرم که زند سيلي و مشت
نه که هر لحظه گشايد ز ميان بند ازار
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرين بر
دلکش و مهوش مشکين خط و سيمين رخسار
لب ميگونش چو بر مه نقطي از شنگرف
گرد آن نقطه خطش دايره يي از زنگار
همه اسباب طرب گرد کنم در خانه
از مي و بربط و رود و ني و عود و دف و تار
صد خم کهنه ستانم همه قير اندوده
قرب صد خروار انگور خرم از خلار
آنگه انگور کنم دانه و ريزم در خم
هي همي لب زنمش بيگه و گه ليل و نهار
تابدانگه که چو ديوانه کف آرد بر لب
واب انگور شود سرخ تر از آب انار
زان شوم مست بدانگونه که در بيداري
مي ندانم که به شيراز درم يا بلغار
هر زماني که خورم باده به ياد تو خورم
هم به جاي تو زنم بوسه به رخسار نگار
هي زنم ساغر و هي بوسه زنم بر رخ دوست
هي خورم باده و هي نقل خورم از لب يار
بر سر تخت سرينش بکشم هر شب رخت
هم بدانسان که رود کبک دري بر کهسار
تا خدايم به صف حشر بيامرزد جرم
همه مدح تو کنم در عوض استغفار
سال عمر تو چو تضعيف بيوت شطرنج
باد چندانکه به صد جهد درآيد به شمار
فرخي گرچه بدين وزن و قوافي گفته
شهر غزنين نه همانست که من ديدم پار
ليک بر تربتش اين شعر کس ار برخواند
آفرين گويد و از وجد بجنبد به مزار