همتي مردانه مي خواهم که اسمعيل وار
بر خليل خويشتن امروز جان سازم نثار
عيد قربانست و من قربان آن عيدي که هست
کوي او دايم بهشت و روي او دايم بهار
زان سبب قربان اسمعيل بايد شد که او
گشت قربان کسي کاو را ز قربانيست عار
عار دارد آري از قرباني آن ياري که هست
نور هستي از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنين روزي که اسمعيل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزي نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعيل خواهم شد که او
عاشق حق بود و عاشق راست قرباني شعار
کشته کوي محبت را دعا نفرين بود
زين دعا بالله کز اسمعيل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قرباني که او
بس امام پاک زاد و بس خليفه نامدار
همچو اسمعيل منهم جان کنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهيم وار
مردم اسمعيليم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعيل رانم بر زبان بي اختيار
اختياري نيست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختيارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداري که اسمعيل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جان شيرين در حقيقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زير تيغ
کرد جان تسليم و در سر باختن بد پايدار
ور دلش را راي آن بودي که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابليس را در ره نکردي سنگسار
کار عاشق اين بود کز جان شيرين بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش يا زينهار
همچو اسمعيل کاو جان داد اگر يارش نکشت
مي نبايد کشت اسمعيل را بر رغم يار
او به معني جان فدا کرد ار چه در صورت خدا
کرد ميش او را فدا کاين کيش ماند برقرار
حرمت او راست کاندر عيد قربان تا به حشر
اين همه قربان کنند از بهر قرب کردگار
راستي را عيد قربان بهترين عيدست از آنک
درنشاط آيند جانبازان عشق از هر کنار
ميش را عامي کند قربان و مقصودش ريا
خويش را عارف کند قربان و عزمش انکسار
آن به بيع کشته خود خونبها خواهد ز دوست
آن به ريع کشته خود برخورد از کشتزار
راستي گويم کسي تا سر نبازد پيش دوست
دشمن يارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغيان کرد باز اي دل فروکش سر به جيب
يا اگر بر صدق دعوي حجتي داري بيار
يا بيا چون شير مردان سربنه در پيش تيغ
يا برو چون نوعروسان يابکش از نيش خار
رستم کاموس بند اشکبوس افکن رسيد
جنگ را گر مرد جنگي زاستين دستي برآر
عشق سهرابست بر وي حمله کم کن اي هجير
رود غرقابست در وي باره کم ران اي سوار
پشه يي در کاهدان خز خرطم پيلان مگز
روبهي در لانه بنشين گردن شيران مخار
راستي گر عاشقي جان آشکارا ده به دوست
پيش از آن کت مرگ موعود از کمين سازد شکار
گر نه مفتي جهولي پيش از استفتا بگو
ورنه ابر خشک سالي پيش از استسقا ببار
عقل را بنيان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع را گردن بزن چون صبح گرديد آشکار
رنج و راحت هر دو همسنگند در ميزان عشق
شير و قطران هر دو همرنگند در شبهاي تار
پشک را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افيون خوار مي ننديشد از افيون تلخ
شخص افسون کار مي نهراسد از دندان مار
زشت و زيبا هر دو مطبوعست نزد حق پرست
شور و شيرين هردو ممدوحند نزد حق گزار
عيب مردم پيش ازين مي گفتم اندر چشم خلق
وقتيم آيينه گفتا آخر از خود شرم دار
با چنين پستي که داري لاف رعنايي مزن
با چنين زشتي که داري تخم زيبايي مکار
عيب جويي را بهل هيچ ار هنر داري بگو
غيب گويي را بنه هيچ ار خبر داري بيار
يک خبر دارم بلي يزدان بود پوزش پذير
يک هنر دارم بلي هستم به حق اميدوار
اي دل از سر باختن گردن مکش در پيش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گيرد هزار
ميش قرباني کش اينک کشته بيني هر طرف
باز هر لقمه از آن گردد رواني هوشيار
لقمه او سنگ را ماند کز اول تيره است
چون گدازد آينه روشن شود انجام کار
قدر سربازي شناسد آن کسي کز روي شوق
جان فشاند همچو مير ملک جم بر شهريار
مير دريا دل حسين خان آسمان مکرمت
صدر دين بدر هدي بحر کرم کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشيند به رخش
بحر عمانست گويي بر فراز کوهسار
شش جهت از ساحت جاهش يکي کوته ارش
نه سپهر از کشتي جودش يکي تاري بخار
با سر پيکان تيرش چون بود اندک شبيه
رم کند از تکمه پستان مادر شيرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تيغ او دين را حصار
کوه با فکرش بود در دانه ارزن نهان
چرخ با حزمش کند در چشمه سوزن مدار
گر خيل عزم او گيرد محاسب در ضمير
جمع و خرج هر دو گيتي يک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتي مجسم جا در او کردي جهان
جودش ار بودي مصور موج او بودي بحار
روزي اندر باغ گفتم بخت او پاينده باد
دانه زير خاک آمين گفت و برگ از شاخسار
وقتي آمد بر زبانم از سخاي او سخن
ماهي از دريا ستايش کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداري که باد صرصرست
تا برم بر لب زمين و آسمان گيرد غبار
دوش ديدم ساحري را بر کنار جوي خشک
خواند چيزي کاب جاري گشت اندر جويبار
گفتم اين افسون که برخواندي چه بود اي بوالحيل
کاب جاري گشت و طغيان کرد سيل از هر کنار
گفت حکم مير ملک جم ز بس جاري بود
چون حديثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر داني که بخشد اين اثر
گفت آري شعر قاآني ز بس هست آبدار
چون فرو خواني همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گويي سيل خيز آمد مدرگاه مدار
گفتمش جوي روان را هم تواني کرد خشک
گفت مي سوزم مپرس اين حرف کلا زينهار
عجز کردم لابه کردم کاين سخن سهلست سهل
اين عمل را نيز خواهم کز تو ماند يادگار
عجز من چون ديد حرزي خواند و از هر سو دميد
رو به گردون کرد کم حافظ شو اي پروردگار
وانگهي آهسته چون موري کز او خيزد نفس
گفت در گوشم که نام تيغ مير کامگار
هر کجا نهريست بي پايان و بحري بيکران
چون بري اين نام آبش سر به سر گردد بخار
اي کهين سرباز خسرو اي مهين سالار دهر
اي ز تو دولت قويم واي ز تو دين پايدار
با رشاد حزم تو هشياري آرد جام مي
باسهاد بخت تو بيداري آرد کوکنار
بس که از هر سو گريزد مرگ بيند پيش روي
شايد از ميدان کينت خصم ننمايد فرار
در بيابان دي نوشتم نام حلمت بر زمين
ناگهم از پيش رو برجست کوهي استوار
دوش گفتم وضعي از جودت نمايم مختصر
عقل گفتا شرمي آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نيکوي ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامي ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا يادي ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پيش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نيز سامع را نماند انتظار
حيلتي کردم که تاشد صيت فضلم مشتهر
نامي از جود تو بردم يافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گزرت سمين
دين ازين بادا سمين و کفر از آن بادا نزار
شعر قاآني برين نسبت اگر بالا رود
يا به کرسي مي نشيند يا به عرش کردگار