منت خداي را که ز تأييد کردگار
فرمود فتح باره با خزر شهريار
حصني که بر کنار فصيل حصار او
نبود ز منجنيق فلک سنگ را گذار
حصني که از نظاره برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصني که در بيوت بروج رفيع او
سيارگان چرخ برين رابود مدار
حصني که روزگار ز يک خشت باره اش
بر گرد نه سپهر تواند کشد حصار
حصني که اوج کنگره او چنان رفيع
کز وي هزار واسطه تا عرش کردگار
در زير آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوي قعر خندق او نافريده است
جايي به سعي قدرت خويش آفريدگار
ماننده قواعد شرع نبي قويم
چون بازوان حيدر کرار استوار
قايم تر از قلوب ظريفان سنگدل
محکم تر از عهود حريفان خاکسار
بالاي خاکريز وي اين نيلگون سپهر
چونان که بر فراز قلل قيرگون غبار
چون عقل با متانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چون کوه پايدار
حاشا که منهدم کندش هيچ حادثه
جز ترکتاز لشکر داراي نامدار
ارغنده شير بيشه مردي ابوالشجاع
کش مانده تيغ از آتش نمرود يادگار
فرمانده زمانه که جانسوز خنجرش
برقيست پر ترشح و ابريست پر شرار
آن حيدري که زاده ز يک پشت و يک شکم
شمشير جانستانش با تيغ ذوالفقار
در تيغش ار طبيعت ارديبهشت نيست
گردد چرا ز مقدم او دشت لاله زار
چون رو نهد به عرصه در ايام دار و گير
چون جا کند به پهنه به هنگام گير و دار
گوش سماک و نعره رستم ز مرزغن
سمع سپهر و ناله رويين تن از مزار
يکران کوه سنگش پيلي پلنگ خوي
شمشير ابر رنگش بحري نهنگ خوار
رويش چو در غضب فلک و دردالامان
رايش چو در سخط ملک و ذکر زينهار
ذکري ز صولت وي و غوغا به کاشغر
حرفي ز هيبت وي و افغان به قندهار
چون تيغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پويه زمين ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطره اش شود به شبه در شاهوار
شاها تويي که چشمه سوزان تيغ تو
برقيست لجه آور و ابريست شعله بار
سرويست نيزه رشته ز درياي دست تو
سرو ار چه مي نرويد الا ز جويبار
خونريز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقايق به نوبهار
تيغ نزار و بخت سمينت به خاصيت
اين ملک را سمين کند آن خصم رانزار
در بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آري سفينه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخره صما کند گذار
از چيست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ
گر نيست در حسام تو تأثير کو کنار
تابد چو تابه، پيکر ماهي درون آب
برقي ز خنجرت کند ار جلوه در بحار
دريا در آستين تو يا دست درفشان
ثهلان به زير زين تو يا خنگ راهوار
سيمرغ در بشصت تو يا تير دال پر
البرز بر به دست تو با گرز گاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
درياي بيکران شود از قطره شرمسار
تابي ز برق تيغ تو و کوه کوه خصم
تفي ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز باده پر نشوه غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوه مي خون از سرش خمار
آنجا که برق تيغ تو آتش فشان شود
از بأس او گياه نرويد ز مرغزار
از تو يکي سواره و گيتي پر از رکوب
از تو يکي پياده و گيهان پر از سوار
تيغ تو گر به جانب دريا گذر کند
از سهم او نهنگ گريزد به کوهسار
در شاهراه پره جيشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ايام شکوهاست
يک يک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سيم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوري از وطن
هفتم ز تنگدستي و هشتم ز اضطرار
بيچاره من که از فن نه باب و چهار مام
يک باره زين دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زين دوچار به چاري ز چار سوي
با چار ميخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سياه کارم دارد سيه گليم
با آنکه چون سپيده دمستم سپيدکار
در عين نوجواني گشتم ز غصه پير
با وصف کامراني گشتم ز مويه خوار
خوشيده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه مي نخوشد در فصل نوبهار
سيمرغ قاف دانش و فضلم ولي چه سود
کم داردي فلک ز حقارت کم از حقار
ناچيده از حديقه دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان اي ملک منم که فلک هر شب از نجوم
بر فرق من عقود درر مي کند نثار
هان اي ملک منم که تند بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار
هان اي ملک منم که بهم چشمي سپهر
دادي چو آفتاب مرا جاي در کنار
هان اي ملک منم که کند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شد که همچو عزازيل پر غرور
افکنديم ز پايه معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعله سوزان آه من
انگيزد از شرر ز مسامات يم بخار
قاآنيا علاج نبينم به غير از آنک
از خشم شهريار گريزم به شهر يار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فارياب
تضمين کنم دو در يمين هر دو شاهوار
برحسب حال خود سختي چند داشتم
ليکن بدين يکي کلمه کردم اختصار
کاي آفتاب ملک ز من نور وامگير
وي سايه خداي ز من سايه برمدار
ختم محامد تو کنم زين غزل که هست
چون رشته لآلي منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشک فشان چون فکند پار
شاهدت ليلتين علي طرفي النهار
باز از براي آنکه پريشان شوند جميع
زد شانه بر دو طره مشکين تابدار
اي قوم ازين دو عقرب جراره الحذر
اي قوم ازين دو افعي خونخوار الفرار
خونين دل منست که آورده يي به دست
از ترس مدعي ز چه نامش نهي نگار
هر جا که رنگ خط تو روي زمين حبش
هر جا که چين زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنيده کس دراز شود شب به نوبهار
قاآني ار ز هجر رخت نااميد شد
خواهد شدن ز لطف تو روزي اميدوار
تا عدت وحوش و طيورست بي قياس
تا مدت شهور و سنين است بي شمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکايت پيرار و نقل پار