گنج پنهان بود يزدان خواست کايد آشکار
آفرينش را فزود از هستي خود اعتبار
وادمي را زافرينش برگزيد آنگه ز عدل
خواست قانوني نهادن تا نخيزد گير و دار
بهر آن قانون بهر عهدي رسولي آفريد
وز رسولان احمد مختار را کرد اختيار
هم بر آن قانون محمد شاه عادل دل که هست
پرتو پروردگار و پيرو پروردگار
در بهر ملکي ز ايران ملک داري برگزيد
تا به فر او نظام ملک ماند برقرار
حکمران ملک جم فرمود شاهي را که هست
ملک خواه و ملک بخش و ملک گير و ملک دار
شاه شير اوژن فريدون شاه کامد تيغ او
برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار
آن جهانداري که از فر فراست بشمرد
موج هايي را که خيزد روز باد اندر بحار
شاهش از هر ملک ران در ملک راني برگزيد
زان بهر روزش فرستد خلعتي گوهر نگار
خلعتي ناکرده در بر کاردش پيکي دگر
خلعتي گيتي فروز از خسرو گيتي مدار
من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست
کاندر آيد خلعتي ديگر ز شاه کامگار
راست پنداري زري تا فارس در هر منزلي
حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار
آن بدين گويد تو عازم شو که من رفتم ز دست
اين بدان گويد تو مرکب ران که من ماندم ز کار
من بدين طبع روان حيران که يارب چون کنم
تهنيت گويم کدامين را به طبع آبدار
آنک آن ديروز بد کز تختگاه ملک ري
تيغ و تشريفي فرستادش خديو روزگار
اينک اين امروز کش بخشيد شاه ملک بخش
خلعتي گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار
خلعتي رخشنده چون گردون ز نور آفتاب
خلعتي آکنده چون دريا ز در شاهوار
يارب اين خلعت همايون باد براين تاجور
يارب اين تشريف ميمون باد براين تاجدار
تا تويي کز چه رو شاهش چنين مي پرورد
کاينچنين پرورده را بايد چنين پروردگار
آن به رأفت مستدام و اين به طاعت مستهام
آن به نعمت دستگير و اين به خدمت پايدار
اين به گاه سرفشاني بر يسار آرد يمين
آن به گاه زرفشاني از يمين آرد يسار
اين کشد رنج آن نهد گنج اين دهد جان او جهان
آن نکو خدمت شناسست اين نکو خدمتگزار
آن چو بيند اين کشد زحمت در افزايد به مهر
اين چو بيند کان کند رحمت نياسايد زکار
باد آن يک بر زمين ايمن ز کيد آسمان
باد اين يک در جهان شادان ز دور روزگار