صبح چون خورشيد رخشان رخ نمود از کوهسار
ماه من از در درآمد با رخي خورشيدوار
بربجاي شانه در زلفش همه پيچ و شکن
بربجاي سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژه هاي چشم او گيرنده چون چنگال شير
حلقهاي زلف او پيچنده چون اندام مار
من همي گوهر فشاندم او همي عنبر فشاند
من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار
گفت چشمت را همانا بر لب من سوده اند
کاينچنين ريزد ازو هر لحظه در شاهوار
سر فرا بردم به گوشش تا ببويم زلف او
آمد از زلفش بگوشم ناله دلهاي زار
حلقهاي زلف او را هر چه بگشودم ز هم
هي دل و جان بود در هر يک قطار اندر قطار
سايه و خورشيد گر با هم نديدستي ببين
زلفکان تابدار او بروي آبدار
تا سرين فربهش ديدم به وجد آمد دلم
کبک آري مي بخندد چون ببيند کوهسار
دست بر زلفش کشيدم ناگهان از نکهتش
مشت من پر مشک شد چون ناف آهوي تتار
بسکه بوسيدم دهانش را لبم شد پر شکر
بسکه بوييدم دو زلفش را دلم شد بيقرار
تا نديدم زلف او افعي نديدم مشکبوي
تا نديدم چشم او آهو نديدم زهردار
گفتمش بنشين که چين زلفکانت بشمرم
گفت چين زلف من تا حشر نايد در شمار
گفتمش چين دو زلفت را اگر نتوان شمرد
نسبتي دارد يقين با جود صاحب اختيار
غيث ساکب ليث ساغب صدر دين بدر امم
حکمران ملک جم مير مهان فخر کبار
ناظم لشکر حسين خان آسمان داد و دين
نامدار خطه ايران امين شهريار
روي او ماهست و چشم دوستانش آسمان
رمح او سروست و قد دشمنانش جويبار
وصف تيغ آتشينش بر لبم روزي گذشت
گشت حالي چون دل دوزخ دهانم پر شرار
ياد رمحش کرد وقتي در خيال من خطور
رست حالي از بن هرموي من يک بيشه خار
هيچ داني از چه مالد روز کين گوش کمان
زانکه بيند پشت بر دشمن کند در کارزار
سرو را ده سال افزونست تا از روي صدق
در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار
روزگاري مهرت از خاطر فراموشم نشد
سخت مي ترسم فراموشم کني چون روزگار
نيستم زر از چه افکندي چنينم از نظر
نيستم سيم از چه فرمودي مرا اينگونه خوار
ني سپهرم تا مرا قدرت کند بي احترام
نه جهانم تا مرا جاهت کند بي اعتبار
قدر من باري بدان و شعر من گاهي بخوان
نام من روزي بپرس و کام من وقتي برآر
شعر قاآني تو پنداري شراب خلرست
هر که از وي مست شد بس دير گردد هوشيار