شه قباي خويشتن بخشد به صاحب اختيار
و او قباي خود به من بخشد ز لطف بيشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اويم او غلام شهريار
او کند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جان نثار آمد من او را جان نثار
شه قباي خويشتن بخشد بدو زيرا که او
نهرهاي آب جاري کرده است از هر کنار
او قباي خود به من بخشد که منهم کرده ام
جاري از درياي طبع خويش شعر آبدار
آبروي هر دو را آبست فرق اينست و بس
کاب من در نطق جاري آب او در جويبار
آب او لب تشنه را سيراب سازد واب من
تشنه تر سازد به خود آن را که بيند هوشيار
بوي آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوي آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همي غلطان دود در پاي گل
آب شعر من همي غلطان دود در روي يار
آب شعر من فزايد در بهار روي دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبي چو زمزم با صفا
من ز اشعار آورم آبي چو کوثر خوشگوار
او ز سي فرسنگي آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون کردگار
آب من از مشک زلف دلبران بايد بخور
آب او از تاب مهر آسمان گردد بخار
جويبار آب شعر من دواتست و قلم
جويبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه گردد ز آب شعر من روان هوشيار
باغهاي شهر را از آب نهر او ثمر
باغهاي فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ريحان و گل
ز آب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروي اعتبار
او ز آب نهر آند بر اميران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر اديبان افتخار
شعر من چون صيت او ساري بود اندر جهان
حکم او چون شعر من جاري بود در روزگار