سوگند خورده اند نکويان اين ديار
کز ري چو سوي فارس رسد صاحب اختيار
يکجا شوند جمع چو يک گله حور عين
يک هفته مي خوردند علي رغم روزگار
بي ناز و بي کرشمه و بي جنگ و بي جدل
شکرانه را دهند به من بوسه بي شمار
من هم براي هر يکشان نذر کرده ام
چندين هزار بوسه شيرين آبدار
ماهي دو مي رود که ز سوداي اين اميد
بازست صبح و شام مرا چشم انتظار
تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان
چون بحر طبع من ز گهرهاي آبدار
کز ره نفس گسيخته آمد يک ز در
چون دزد چابکي که کند از عسس فرار
جستم ز جاي و بانگ برو برزدم ز خشم
کاي دزد شب کيي به شکرخنده گفت يار
زلفش تمام حلق و جعدش همه فريب
جسمش همه کرشمه و چشمش همه خمار
بر سرو ماه هشته و بر ماه ضيمران
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
در تار زلفکانش تا چشم کار کرد
هي چين و حلقه بود قطار از پي قطار
القصه نارسيده و ننشسته بر زمين
خنديد و گفت مژده که شد بخت سازگار
بنشين بوسه بستان برخيز و مي بده
گيتي به کام ما شد به شتاب و مي بيار
جستم ز جاي چابک و آوردمش به پيش
زان مي که مانده بود ز جمشيد يادگار
زان باده کز شعاعش در شب پديد شد
غوغاي جنگ افغان در ملک قندهار
زان باده کز لوامع آن تا به روز حشر
اسرار آفرينش يک سر شد آشکار
جامي دو چون کشيد بخنديد زير لب
کامد ز راه موکب صدر بزرگوار
گفتا کنون چه خواهي گفتم کنار و بوس
حالي دويد پيش که اين بوس و اين کنار
بالله دريغ نيست مرا بوسه از لبي
کز وي مديح خواجه شنيدم هزار بار
بيخود لبم بجنبيد از شوق بوسه اش
زآنسان که برگ تازه گل از باد نوبهار
تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم
کامد صداي همهمه و بانگ گير و دار
ترکم ز جاي جست و گره کرد مشت خويش
مانند آفريدون با گرز گاوسر
منهم چو شير غژمان با ساز و با سليح
چنگال تيز کرده به آهنگ کارزار
کامد صداي خنده يک کوهسار کبک
وز شور خنده خسته دلم گشت بيقرا
ناگه فضاي خانه پر از نور شد چنانک
گفتي فلک ستاره کند بر زمين نثار
ترکان پارسي همه از در درآمدند
با زلف شانه کرده و با موي تابدار
صورت به نور مشعله سيما به رنگ گل
گيسو بسان سلسله کاکل به شکل مار
يک روضه حور عين همه با موي عنبرين
يک باغ فرودين همه با زلف مشکبار
صد جعبه تير بسته به مژگان فتنه جوي
صد قبضه تيغ هشته در ابروي فتنه بار
تار کتان به جاي ميان بسته بر کمر
تل سمن به جاي سرين هشته در ازار
سيمين سرينشان متحرک ز روي شوق
بر هيأتي که زلزله افتد به کوهسار
نيمي سپيد و نيم سيه بود چشمشان
نيمي چو صبح روشن نيمي چو شام تار
زان نيمه سپيد مرا ديده يافت نور
زين نيمه سياه مرا روز گشت تار
گفتندم اي حکيم سخن سنج مژده ده
کان وعده يي که کرد وفاکرد کردگار
آمد به ملک فارس خداوند ملک جم
بهروزي از يمينش و فيروزي از يسار
بهر پذيره خادمک هله تا کي ستاده يي
تا زين نهد به کوهه آن رخش ره سپار
گفتم به خادمک هله تا کي ستاده يي
برزن به پشت رخش من آن زين زرنگار
خادم صفير کي زد و از روي ريشخند
گفتا بمان که جوشکند رخش راهوار
من ايستاده حاضرم اينک به جاي اسب
باري شگفت نيست که برمن شوي سوار
مانا که مست بودي و غافل که اسب تو
يک باره خرج مي شد و ياران مي گسار
هيچت به ياد هست که صد بار گفتمت
مفروش اسب خويش و عنان هوس بدار
هي گفتيم زمانه عقيمست دم مزن
هي گفتيم خداي کريمست غم مدار
گفتم که چارپاي اگرم نيست باک نيست
پايي دو رهسپار مرا داده کردگار
آن خادمک دوباره بخنديد زير لب
گفت آفرين براي تو وين عقل مستعار
يک قرن بيشتر ادب آموختگي مگر
روزي چنين رسد که ادب ار بري به کار
امروز جاي آن که به سر راه بسپري
خواهي به پاي رفت سوي صاحب اختيار
صدر اجل پناه امم ناظم دول
غوث زمين غياث زمان مير نامدار
فرمانرواي ملک سليمان حسين خان
مير سپاه مؤتمن خاص شهريار
صدري که گر ضميرش تابد به ملک زنگ
رومي صفت سپيد شوند اهل زنگبار
اي کز نهيب کوس تو در گوش خصم تو
بانگي دگر نيايد جز بانگ الفرار
خصم تو گر نه نايب تيغ تو شد ز چيست
پشتش خميده اشکش خونين تنش نزار
عزم تو همچو کشتي چرخست بي سکون
جود تو همچو بحر محيطست بي کنار
در کوه همت تو کند سنگ را عقيق
در بحر هيبت تو کند آب را بخار
مانا که آفرينش گيتي تمام گشت
روزي که آفريد ترا آفريدگار
چون وصف خنجر تو نويسم به مشت من
انگشت من بلرزد چون دست رعشه دار
چون ذکر مجلس تو نمايم زبان من
آواز ارغنون کند و بانگ چنگ و تار
روزي خيال جود تو در خاطرم گذشت
تا روز حشر خيزد ازو در شاهوار
وقتي نسيم خلق تو بر خامه ام وزيد
تا رستخيز خيزد ازو نافه تتار
گويي زبان خصم تو در روزگار تو
حرفي دگر ندارد جز حرف زينهار
هستي کران ندارد و در حيرتم که چون
حزمت به گرد عالم هستي کشد حصار
تا وهم مي دود همه سامان ملک تست
گيتي مگر به ملک تو جستست انحصار
تا چشم مي رود همه آثار جود تست
هستي مگر به جود تو کردست اقتصار
صدره از آنچه هست فزونتر بدي وجود
گر صورت جلال تو مي گشت آشکار
ياللعجب مگر دم تيغت جهنمست
کارواح اشقيا همه گيرد درو قرار
تنگست بر جلال تو گيتي چنانکه نيست
اوهام را مجال شد آمد به رهگذار
گر در بهشت صورت تيغ تو برکشند
در دوزخ از نشاط بر قصد گناهکار
اشعار نغز من همه روي زمين گرفت
زانرو که هست چون دم تيغ تو آبدار
کلکت گهر فشاند و اين بس شگفت نيست
کاو را هميشه بحر عمانست در جوار
از زهره کفيده خصمت به روز کين
کس دشت کينه را نشناسد ز مرغزار
بحري تو در سخا و حوادث بسان موج
اين موج در تردد و آن بحر برقرار
کوهي تو در وقار و نوائب بسان باد
اين باد درشد آمد و آن کوه استوار
تخمي که روز عزم تو پاشند بر زمين
ناکشته شاخه آرد و نارسته برگ و بار
در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد
نرگس ز خاک رويد با چشم اشکبار
صدره به ملک فارس گرت تهنيت کنم
زين تهنيت ترا نبود هيچ افتخار
من فارس را کنم به قدوم تو تهنيت
زيرا که فارس شد به قدوم تو کامگار
بطحا به احترام حرم گشته محترم
يثرب به اعتبار نبي جسته اعتبار
از رتبت اويس قرن گشت مشتهر
وز صفوت عقيق يمن يافت اشتهار
از رنگ و بوي گل همه ناميست بوستان
وز اعتدال سرو گراميست جويبار
تا مملکت بماند با مملکت بمان
نخل نشاط بنشان تخم طرب به کار