مژده که شد در چمن رايت گل آشکار
مژده که سر زد سمن از دمن و مرغزار
وجدکنان شاخ گل از اثر باد صبح
رقص کنان سرو ناز بر طرف جويبار
لاله به کف جام مي گشته مهياي عشق
گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار
گوش فراداده گل تا به چمن بشنود
از دهن عندليب شرح غم بي شمار
زان به زبان فصيح کرده روايات شوق
قصه ز هجران گل شکوه ز بيداد خار
وقت سحر گشت باز ديده نرگس ز خواب
تا که صبوحي زند از پي دفع خمار
غنچه گشايد دهن تا که ز پستان ابر
از قطرات مطر شير خورد طفل وار
باد به رخسار باغ غاليه سايي کند
زلف سمن را دهد نفحه مشک تتار
چهر رياحين رود در عرق از آفتاب
مروحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر در او چون گهر
شاخ شود بارور باد شود مشک بار
سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگي
کز دل و جان مي کند مدح شه کامگار
شاه بهادر لقب مير سکندر نسب
داور دارا حسب هرمز کسري شعار
بهمن جم احتشام کاوست حسن شه به نام
مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار
آنکه به ايوان بزم آمده جمشيد عزم
وانکه به ميدان رزم هست چو سام سوار
شعله تيغش در آب گرفکند عکس خويش
ز آب چو آتش جهد جاي ترشح شرار