راستي را کس نمي داند که در فصل بهار
از کجا گردد پديدار اين همه نقش و نگار
عقلها حيران شود کز خاک تاريک نژند
چون برآيد اين همه گلهاي نغز کامگار
گر ز نقش آب و خاکست اين همه ريحان و گل
از چه برنايد گياهي ز آب و خاک شوره زار
کيست آن صورتگر ماهر که بي تقليد غير
اين همه صورت برد بي علت و آلت به کار
چون نپرسي کاين تماثيل از کجا آمد پديد
چون نجويي کاين تصاوير از کجا شد آشکار
خيري از مهر که شد زينسان به گلشن زردروي
لاله از عشق که شد زينسان به بستان داغدار
از چه بي زنگار سبزست از رياحين بوستان
از چه بي شنگرف سرخست از شقايق کوهسار
باد بي عنبر چرا شد اينچنين عنبرفشان
ابر بي گوهر چرا گشت اينچنين گوهر نثار
بر کف اين تسبيح ياقوت از چه گيرد ارغوان
بر سر اين تاج زمرد از که دارد کوکنار
برق از شوق که مي خندد بدين سان قاه قاه
ابر از هجر که مي گريد بدين سان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصي نداند از کجا آرد گهر
باد رقاصي نداند از چه رقصد در بهار
تا که گويد باد را بي مقصدي چندين بپوي
تا که گويد ابر را بي موجبي چندين ببار
چهر سوري از چه شد بي غازه زينسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بي شانه زينسان تابدار
راستي چون خواجه بايد عارفي يزدان پرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدر ايران صدر ايمان حاجي آقاسي که هست
هم مريد خاص يزدان هم مراد شهريار
قصه کوته دوش چون خورشيد رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخي خورشيد وار
در دو لعل مي فروشش هر چه در صهبا سرور
در دو چشم باده نوشش هر چه در مستي خمار
چهر او يک خلد حور و روي او يک عرش نور
خط او يک گله مورو زلف او يک سله مار
جادويي در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحري در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوي
پرنيان پيکرش را لطف و خوبي پود و تار
از دو چشم کافرش يک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش يک خانمان جان بيقرار
توده زلف سيه پيرامن رخسار او
برجي از مشکست گفتي از بر سيمين حصار
چاه يوسف تعبيت کردست در ذقن
ماه گردون عاريت بستست گفتي بر عذار
ني غلط کردم خطا گفتم که نشنيدم به عمر
هيچ چاهي واژگون و هيچ ماهي بي مدار
رشته اندر رشته زلفش همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت سوسمار
طره اش چون پنجه باز شکاري صيدگير
مژه اش چون چنگ شير مرغزاري جان شکار
هي لبش بوسيدم و هي شد دهانم شکرين
هي خطش بوييدم و هي شد مشامم مشکبار
قند و شکر بد که مي خوردم از آن لب تنگ تنگ
مشک و عنبر بد که مي بردم از آن خط باربار
گفت ده بوسم به لب افزون مزن گفتم به چشم
هي همي بوسيدمش لب هي غلط کردم شمار
هر چه گفت از ده فزونتر شد به شوخي گفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر مي شمار
گفت مي خواهي مرا ده ده ببوسي تا به صد
گفتمش ني خواهمت صدصد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو يک عاشق نديدستم حريص
گفتم الله چون تو يک دلبر نديدم بردبار
زير لب خنديد و گفت اي شاعرک ترسم که تو
نرم نرمک از پي هر بوسه يي خواهي کنار
گفتم آري داعي شاهستم و مداح مير
از پي بوس و کناري چون ز من گيري کنار
الغرض با يکدگر گفتيم چون لختي سخن
خادم آمد گفت اي قاآني از حق شرم دار
صحبت معشوق و مي تا چند مانا غافلي
زينکه فردا شب شب تحويل هست و وقت يار
گفتم اي خادم مگر نوروز سلطاني رسيد
گفت بخ بخ راي ناقص بين و عقل مستعار
يک زمستان بر تو رفت و باز چون مستان هنوز
روز از شب بازنشناسي زمستان از بهار
سبزه شد پيروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتري شد از شقايق بوستان
پر ز ماه و مشتري شد از شکوفه شاخسار
خيز و سوي بوستان بگذر که گويي حور عين
عنبرين گيسو پريشيدست اندر مرغزار
زير هر شاخي ظريفي با ظريفي باده نوش
پاي هر سروي حريفي با حريفي مي گسار
يک طرف غوغاي عود و بربط و مزمار و چنگ
يک طرف آواي کبک و صلصل و دراج و سار
صوفي اينجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اينجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقي کامها بر جام مي
گوشها بر لحن مطرب رويها در روي يار
شکل نرگس چون بلورين ساغري پر زر و مي
يا فروزان بوته يي از سيم پر زر عيار
گه به پاي سرو بن از وجد مي رقصد تذرو
گه به شاخ سرخ گل از شوق مي خندد هزار
مرزها از ابر آذاري پر از در عدن
مغزها از باد فروردين پر از مشک تتار
خادمک هر چند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق گشتم از وي شرمسار
گفتم اي خادم بهل آن خامه و دفتر به پيش
تا دماغي تر کنم ز اول بده جامي عقار
گفت تا کي مي خوري ترسم گرت زاينده رود
جاي جام مي بيارم باز گويي مي بيار
باده خواران دگر را قسمتي هم لازمست
ني نصيب تست تنها هر چه مي در روزگار
گفتم اي خادم تو مي داني زبان درکام من
هست در برندگي نايب مناب ذوالفقار
مي بده کامروز در گيتي منم خلاق نظم
و آزمودستي مرا در عين مستي چند بار
مست چون گردم معاني در دلم حاضر شوند
وز دلم غايب شوند آنگه که گردم هوشيار
خادمک در خشم رفت و زير لب آهسته گفت
باش کامشب مي خورد فردا زند ميرش به دار
رفت عمدا بر سر ميخانه وز سر جوش خم
زان شراب آورد کز عکسش زمين شد لاله زار
زان ميي کز وي اگر يک جرعه پاشي بر زمين
از سرمستي کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامي دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر يک دو ساعت اين قصيده آبدار