در ستايش کهف الاداني والاقاصي جناب حاجي آقاسي گويد

دوش بگشودم زبان تا درد دل گويم به يار
گفت عشاق زبون را با زبان داني چکار
گر به قرب ما قنوعي در محبت شو حريص
ور به وصل ما عجولي در بلا شو بردبار
خوي با آوارگي کن چون نبيني جايگه
چاره از بيچارگي جو چون نداري اقتدار
معني تسليم داني چيست ترک آرزو
بلکه ترک دل که در وي آرزو گيرد قرار
تن بود خانه طمع آن خانه را از سربکوب
دل بود ريشه هوس آن ريشه را از بن برآر
ترک دل گو زانکه بيدل فارغست از درد و غم
جان رها کن زانکه بي جان ايمنست از گيرو دار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بيرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جويي از دل لختي آنسوتر نشين
وصل جانان خواهي از جان گامي آنسوتر گذار
هر چه جانان خواهد آن کن حرف صلح و کين مزن
هر چه گويد يار آن گو نام کفر و دين ميار
دل چنان وقعي ندارد بهتر از دل کن فدا
جان چنان قربي ندارد خوشتر از جان کن نثار
تا ننوشي درد ناکامي نگردي نامجو
تا نپوشي برد بدنامي نگردي نامدار
در ز آب شور خيزد برگ تر از چوب خشک
شهد از زنبور زايد دانه خرما ز خار
عيش جان آنگه شود شيرين که مي گرديد تلخ
روشني آنگه دهد پروين که شب گرديد تار
فخر عاشق از نعيم هر دو گيتي ننگ اوست
جز به مهر خواجه کز وي مي توان کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دين بدر امم بحر کرم کوه وقار
حاجي آقاسي جهان جود و ميزان وجود
کافرينش بر همايون ذات او کرد اقتصار
آنکه گر رشحي چکد از ابر دستش بر زمين
برنخيزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گيتي چشم پوشيدست الا از سه چيز
عشق يزدان و نظام شرع و مهر شهريار
صورت آمال بيند در قلوب مرد و زن
نامه آجال خواند در قضاي کردگار
بحر طغيان کرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد سنگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرين خيزد نسيم
وقت خشم او ز دريا آتشين جوشد بخار
دي بر آن بودم که از حزمش کنم حرفي رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتي کوهسار
دوشم آمد از سخاي او حديثي بر زبان
از زبانم هر زمان مي ريخت در شاهوار
خلق مي گويند مختارست در هر کار و من
بارها ديدم که در بخشش ندارد اختيار
شکل رويين دز کشد رايش ز تار عنکبوت
خود رويين، تن کند حزمش ز تاج کوکنار
حرزي از جودش اگر بيتي به بازو حامله
بچه نه مه مي نماندي در مضيق انتظار
نوک کلک او به چشم آرزو شيرين ترست
از سر پستان مادر در دهان شيرخوار
جاه او گويند دارد هر چه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او درياي مواجست و موج او کرم
موج دريا راکه تاند کرد در گيتي شمار
وصف خلق او نوشتم خامه ام شد عنبرين
نقش جود او کشيدم نامه ام شد زرنگار
اي که دريا را نباشد پيش جودت آبروي
ويکه دنيا را نباشد بي وجودت اعتبار
ماجراي رفته را خواهم که از من بشنوي
گرچه دانم هست پيشت هر نهاني آشکار
چار مه زين پيش کز انبوه اندوه و محن
هر دلي بد داغدار و هر تني بد سوگوار
فتنه در شيراز چون مرد مجاور شد مقيم
ايمني از فارس چون شخص مسافر بست بار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت گشت کم
کفر و خذلان يافت رونق دين وايمان گشت خوار
ديدها از شرم خالي سينها از کينه پر
صدرها از غدر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح گريزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عيشها وقف منون و طيشها خصم وقار
نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بي حس اين ز وحشت بيقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم کشتگان
پر مهالک شد مسالک از وفور گير و دار
روز اگر بيچاره يي از خانمان رفتي برون
کشته يا مجروح برگشتي سوي خويش و تبار
شب اگر در خانه ماندي بينوايي تا به صبح
در ميان خانه با دزدان نمودي کارزار
شرع بي رونق تر از اشعار من در ملک فارس
امن بي سامان تر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هر سو گروه اندر گروه
بسته و مذبوح در هر ره قطار اندر قطار
کلبه جراح آب دکه سلاخ برد
بس که لاش کشتگان بردندي آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندي کله
گه امارد را به زور از پا کشيدندي ازار
فرقه يي هر سو دوان اين با سپر آن با تبر
حلقه يي هر سو عيان اينجا شراب آنجا قمار
بامهاي خانه هول انگيز چون خاک قبور
برجهاي قلعه وحشت خيز چون لوح مزار
حمله آرد بهر کين گفتي به راغ اندر نسيم
پنجه يازد با سنان گفتي به باغ اندر چنار
باد گفتي خنجر مصقول دارد در بغل
آب گفتي صارم مسلول دارد در کنار
پيل هر سردابه گفتي هست پيل منگلوس
شير هر گرمابه گفتي هست شير مرغزار
شخص ترسيدي ز عکس خويش اندر آينه
مرد رم کردي ز سايه خويش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بريدي با همه الف نهان
چشم از مژگان رميدي با همه قرب جوار
خاک در زير قدم دزديست گفتي نقب زن
آب در جوي روان تيغيست گفتي آبدار
في المثل را گر کسي خفتي به خلوتگاه امن
جستي از جا هر زمان چون آدمي وقت خمار
سبلت اشرار رعب انگيز چون چنگال شير
مژه الواط هول آميز چون دندان مار
روز و شب را فرق از هم کس نيارستي از آنک
مهر و مه بر سمت آن کشور نکردندي مدار
قصه کوته حال آن کشور بدين منوال بود
تا ز ري آمد به سوي فارس صاحب اختيار
روز اول از در تدبير ياسايي نوشت
طرفه ياسايي کزو هر کس گرفتند اعتبار
ثبت در وي شغل هر کس از رعيت تا سپه
در نظام مملکت بسطي در آن با اختصار
خلق آن ياسا چو برخواندند گفتند اي شگفت
حاکمي آمد که کار ملک ازو گيرد قرار
عامه اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون يکدگر چون کوه مانند استوار
چون دو روزي رفت دزدي چارش آوردند پيش
سر بريد آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدين گفتا که هي هي زين نهنگ پيل کش
اين بدان گفتا که بخ بخ زين پلنگ شيرخوار
چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسيخت
جامه پيوندشان را ريخت از هم پود و تار
اين بدان گفتا که اکنون چاره جز زنهار نيست
آن بدين گفتا که کس را شير ندهد زينهار
آن عزيمت کرده سوي غال غول از اضطراب
اين هزيمت جسته سوي غار مار از اضطرار
فرقه يي همچون زنان گشتند در چادر نهان
جوقه يي در نيمشب کردند از کشور فرار
آنکه بيرون شد ز شهر از بيم در هامون و کوه
يا چو بيژن رفت در چه يا چو اژدرها به غار
آن يکي در آب دريا رفت همچون لاک پشت
وين دگر در ريگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسير
يا به دارالملک ري شد يا همان ساعت به دار
در همه شيراز اکنون شور و غوغا هيچ نيست
جز خروش عندليب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگيرد جز صراحي کس ننالد غير چنگ
کس نجوشد جز خم مي کس نمويد غير تار
شبروي گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشي گر هست سروست آن هم اندر جويبار
گر کسي خنجر کشد بيد است آنهم در چمن
ور تني طغيان کند سيلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستي چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخي زلف بار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان مي فروش آن هم ز خوف کردگار
باره شيراز را نيز آنچنان محکم نمود
کز قضا گويي کشيدستند گرد او حصار
باره ويران که از هر رخنه ديوار او
همچو تار از حلقه سوزن برون رفتي سوار
آنچنان معمور و محکم کرد کز دروازه اش
باد بي رخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغ هايي را که در گلزارشان از بي گلي
در دو صد فصل بهاران کس نديدي يک هزار
شد چنان آباد از سعيش که گويي کرده چرخ
بر سر هر شاخ گل صد خوشه پروين نثار
خلق از طغيان فتادستند ليک از سعي او
سيلهاي آب طغيان کرده اند از هر کنار
بس که انهار و قنات و جوي از هر سوي کند
همچو پرويزن مشبک گشته خاک آن ديار
بسکه هردم چشمه آبي بجوشد از زمين
آب پنداري به جاي سبزه رويد از قفار
الله الله حاکمست اين ياسحاب رحمتست
کاب مي بارد همي از کوه و دشت و مرغزار
سوي ما حاکم فرستادي و با بحر محيط
بهر ما ناظم روان کردي و يا ابر بهار
از وجود او نه تنها کارها رونق گرفت
کآبها را نيز آب ديگر آمد روي کار
زينهمه طوفان آبي کز زمين جوشيده است
خلق را بايد به کشتي رفتن اندر رهگذار
گر ز سعي او بدينسان آبها افزون شدي
نهرها از شهرها خيزد چو امواج از بحار
دي به صاحب اختيار از فرط حيراني کسي
گفت کاي بخت بلندت را هنرمندي شعار
چشم بندي کرده يي مانا جهاني را به سحر
ورنه در ماهي دو نتوان کرد چندين کار و بار
فتنه بنشاندي ز فرش و باره را بردي به عرش
دوست را کردي شکور و خصم را کردي شکار
نهرها کردي روان هر يک به ژرفي زنده رود
باغها آراستي هر يک به خوبي قندهار
صد هزار افزون نهال تازه کشتي وين عجب
کان همه باليد و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش اي نادان تو از راز نهاني غافلي
سيم و زر را صيرفي داند که چون گيرد عيار
عجز من چون ديد حاجي خواست کز اعجاز خويش
در وجود من نمايد قدرت خويش آشکار
من اثر هستم مؤثر اوست زين غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زين حيرت مدار
مي نبيني آب و گويي از چه گردد آسيا
مي نبيني باد و گويي از چه جنبد شاخسار
سخت حيراني ز صورت هاي گوناگون که چيست
چون نيي آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسل که آني رفت و باز آمد ز عرش
مي نبود الا ز يمن قدرت پروردگار
مرحبا بر دست حيدر گو که او مرحب کش است
ورنه از خود اينهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باري اندر فارس اکنون يک پريشان حال نيست
غير من کاشفته ام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نيست
وين عمل اصلا نبد دستور در پيرار و پار
نه به شه ياغي شدم نه بر خدا طاغي شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط کبار
نه رحيم رنگرز هستم که بر ارک وکيل
هر شبي شمخال اندازم ز بالاي منار
نه علي يک دستيم کز بهر يک پيمانه مي
برکشم خنجر يهودان رانمايم تار و مار
نه فريدون خان نادانم که از نابخردي
خويش را در کار و بار فارس دانم پيشکار
هم نيم احمد که لاچين را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجينش کنم خورشيدوار
کيستم آخر گدايي بينوايي بي کسي
شيوه من شاعري شغلم مديح شهريار
گر کسي گويد که قاآني شب و روزست مست
راست گويد نيستم يک دم ز مهرت هوشيار
ور گناهم اينکه بر خوبان عالم مايلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطايم اينکه مي کوشيدم به عيب و عار تو
نيستم منکر که مدح من ترا عيبست و عار
مي دهم هر دم دل راد ترانسبت به ابر
گر چه مي دانم که آن روح لطيفست اين بخار
نور رايت را به نور مه برابر مي نهم
گر چه مي بينم که آن اصلست و اين يک مستعار
در بزرگي با جهان جاه ترا همسر کنم
گر چه مي يابم که آن فانيست اين يک پايدار
زين قبل بي حد خطا دارم که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساريها برم روز شمار
گر قصور مدحت از من مايه شرمندگيست
اندرين معني جهاني هست چون من شرمسار
قصه کوته پايه خود بين نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جويم تو بحر بي کنار
خلعت و انعام و مرسومم بيفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزايد کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زيبد وز تو ماند يادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مرسوم من اي جودت جهان را مستجار
حکم کن کز لوي ئيلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
يک دعا بيشت نگويم واندعا اينست و بس
کت بهر کامي که خواهي بخت سازد کامگار