در ستايش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گويد

دوش اندر خواب مي ديدم بهشت کردگار
تازه بي فيض ربيع و سبز بي سعي بهار
دوحه طوبي ز سر سبزي چو بخت پادشه
چشمه کوثر ز شيريني چونطق شهريار
يک طرف موسي و تورانش به حرمت در بغل
يک طرف عيسي و انجيلش به عزت در کنار
يک طرف داود در گيسوي حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازي نمايد آشکار
بي خبر از حور نرمک سوي غلمانان شدم
زانکه رندي چون مرا با وصل حوران نيست کار
گفتم اي خورشيدرويان سپهر دلبري
گفتم اي شمشاد قدان رياض افتخار
لب فراز آريد و آغوش و بغل خالي کنيد
کز شما بي زحمتي هم بوسه خواهم هم کنار
لب به شکر خنده بگشودند و گفتند اي غريب
آدمي بايد که در هر کار باشد بردبار
موزه غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ريشکان لختي بخار
ساعتي بنشين به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خيره گستاخانه هر جا دم نمي شايد زدن
اي بسا نخل جسارت کاو خسارت داد بار
با حياتر گو سخن با ناز پروردان خلد
با ادب تر زن قدم درجنت پروردگار
خوبرويان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرويان جنان را نيز خواهي يار غار
اين چنين کز ما کنار و بوسه مي خواهي به نقد
غالبا ما را برات آورده يي از کردگار
يا مگر بوس و کنار از ما خريدستي سلم
يا جنايت کرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اينها نيست ليکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همي ريزد به مدحش باربار
از پس کسب سعادت هر کجا سيمين بريست
چون مرا بيند به ره بوسد لبم بي اختيار
متفق گفتند مانا ميرقاآني تويي
کت شنيدستم تحسين از ملايک چند بار
گفتم آري ميرقاآني منم کز مدح شاه
کلک من دارد شرف بر سلک در شاهوار
چون شنيدند اين سخن برگرد من گشتند جمع
زيب و زيورهاي خود کردند بر فرقم نثار
وانگهي چون چشمه خضرم دهان پر آب شد
بس که دادندم يکايک بوسهاي آبدار
زين سپس گفتم که اي مرغان گلزار ارم
ز آنچه پرسم بازگوييدم جوابي سازگار
يار کي دارم که دارد چهره يي چون برگ گل
چشم او بيمار و من شب تا سحر بيماردار
خط او مورست اگر از مشک چين سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بينم سرينش را بخندم از فرح
کبک آري مي بخندد چون ببيند کوهسار
يک هنر دارد که گويد مدح خسرو روز و شب
حالي او به يا شما گفتند ويحک زينهار
هر که مدح شاه گويد بهترست از هر که هست
خاصه يار ماهروي و شاهد سيمين عذار
ما شبيم او روز روشن ما تبيم او عافيت
ما نميم او بحر عمان ما غميم او غمگسار
ما مهيم او مهر رخشان ما زمينيم او سپهر
ما گياهيم او زمرد ما خزانيم او بهار
باز پرسيدم که بزم پادشه به يا بهشت
پاسخم گفتند کاي دانا خدا را شرم دار
با هواي مجلس شه ياد از جنت مکن
پيش درگاه سليمان نام اهريمن ميار
فخر گلزار ارم اين بس که تا شام ابد
نکهتي دارد ز خاکپاي خسرو يادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر يا سپهر
لرز لرزان جمله گفتند اي حکيم هوشيار
پيل شطرنج از کجا ماند به پيل منگلوس
شير شادوران کجا ماند به شير مرغزار
آنگهم گفتند داريم از تو ما يک آرزو
هم به خاک پاي شه کاي آرزوي ما برآر
گفتم اي خوبان بگوييد آرزوي خويشتن
کارزوي خوبرويان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسيدند و گفتند اي حکيم
چشم ما دورست چون از چهر شاه کامگار
کن سواد ديده ما را به جاي دوده حل
در دوات اندر به زير و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازي رقم
چشم ما افتد به نامي نام شاه تاجدار
اينک از آن دوده اين شعر روان بنگاشتم
تا به غلمانان مگر تحسين فرستد شهريار
خسرو غازي محمد شه که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پايدار