مطلع ثاني

که باد تا ابد از فر ايزد دادار
ملک جوان و جهان را به بختش استظهار
جمال هستي و روح و جود و جوهر جود
جهان شوکت و درياي مجد و کوه وقار
کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فيض
قوام عالم و تعويذ ملک و حرز ديار
سپهر همت و اقبال ناصرالدين شاه
که هست ناصر دين محمد مختار
خليفه ملک العرش بر سر اورنگ
عنان کش ملک الموت در صف پيکار
به رزم چشم اجل راست تير او مژگان
به بزم باز امل راست کلک او منقار
مؤالفان را بر کف ز مهر او منشور
مخالفان را بر سر ز قهر او منشار
پرنده يي به همه ملک در هوا نپرد
در آن زمان که شود پيک سهم او سيار
به فکر يارد نه چرخ را بگنجاند
به کنجدي و فزون مي نگرددش مقدار
زهي به پايه تختت ستاره مستظهر
خهي ز نعمت عامت زمانه برخوردار
به گرد پايه تختت زمانه راست مسير
به زير سايه بختت ستاره راست مدار
به روز خشم تو خونين چکد ز ابر سرشک
به گاه جود تو زرين جهد ز بحر بخار
سخا و دست تو پيوسته اند بس که بهم
گمان بري که سخا پود هست و دست تو تار
بهر درخت رسد دشمن تو خون گريد
ز بيم آنکه تواش زان درخت سازي دار
سزد معامله زين پس به خاک راه کنند
که شد ز جود تو از خاک خوارتر دينار
مگر سخاي ترا روز حشر نشمارند
وگرنه طي نشود ماجراي روز شمار
عدو ز بيم تو از بس به کوهها بگريخت
ز هيچ کوه نيايد صدا به جز زنهار
اگر نه دست ترا آفريده بود خداي
سخا و جود به جايي نمي گرفت قرار
مگر ز جوهر تيغ تو بود گوهر مرگ
کزو نمود نشايد به شرق و غرب فرار
عدو به قصد تو گر تير در کمان راند
همي دود سر پيکان به جانب سوفار
اميد برتري از بهر بد سگال تو نيست
مگر دمي که شود تنش خاک و خاک غبار
هميشه تا که به يک نقطه جا کند مرکز
هماره تا که به يک پا همي رود پرگار
سري که دور شد از مرکز ارادت تو
تو را هميشه چو پرگار باد رنج دوار