در تهنيت نشان شمشير و مدح امير بي نظير نظام الدوله طال بقاه فرمايد

تيغي گهرنگار فرستاده شهريار
تا سازدش طراز کمر صاحب اختيار
تيغي که گر به آتش سوزان گذر کند
چندان بود برنده که گرمي برد ز نار
تيغي که بر حرير اگر نقش او کشند
پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار
تيغي که گر به کوه نگارند نام او
فرياد الغياث برآيد ز کوهسار
تيغي که گر به عرصه هستي درآورند
لاحول گو به ملک عدم مي کند فرار
تيغست آن نه حاشا ميغيست خونفشان
تيغست آن نه ويحک برقيست فتنه بار
زانسان بود برنده که يارد که بگسلند
پيوند استعاره ز الفاظ مستعار
از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست
ماند جهان ازو به تن شخص رعشه دار
شيرازه صحيفه من خواست بگسلند
ديشب که گشتم از صف وي سخن گذار
من جادويي نموده و شيرازه بستمش
باز از ثناي عدل شهنشاه کامگار
هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هي آب مي زدم بوي از شعر آب دار
چندان برنده است دمش کز خيال آن
کاسد شدست کار رفوگر درين ديار
آهنگر از خيالش بيرنج گاز و پتک
سوهان و اره سازد هر ساعتي هزار
در مغز هوشيار گر افتد خيال آن
آشفته و گسسته شود مغز هوشيار
در بحر دست شاه بسي غوطه خورده است
ز آنست دامنش همه پر در شاهوار
دست ملک چو بحر عمانست پرگهر
اين تيغ از آن شدست بدينسان گهر نگار
آب ار ز خود نداشتي اين تيغ آتشين
زو هست و نيست سوخته بودي هزار بار
همچون مشعبدي که جهد آتش از دهانش
چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار
گر نقش او کسي به مثل بر زمين کشد
از پشت گاو و سينه ماهي کند گذار
اين تيغ نيست آينه نصرتست از آنک
نصرت در او شمايل خود ديد آشکار
گر هر چه هست زنده به آبست در جهان
بي جان ز آب اوست چرا خصم نابکار
آن را که تب نبرد اگر نام او برد
زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار
نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک
بودست در محيط کف خسروش قرار
مانا که شاخ کرگدنست او به روز رزم
کز باد زخم او تن پيلان شود فکار
معني ز لفظ نگسلد و او جدا کند
از لفظ معيني که بر او دارد اشتهار
نزديک آن رسيده که اندر جهان شود
آب بحار يکسره از تف آن بخار
آن تيغ را اگر ملک الموت بنگرد
گويد ز من بس اين خلف الصدق يادگار
ماند به جبرئيل که بر شهر طاغيان
بروي رود خطاب خرابي ز کردگار
گر در بهشت نقشي از آن بر زمين کشند
سر تا قدم بهشت بسوزد جحيم وار
خور را به ضرب ذره کند گاه دار و گير
که را به زخم دره کند وقت گير و دار
زان تيغ زينهار نخواهد عدو از آنک
فرصت نمي دهد که برد نام زينهار
چون اژدها که حارس گنجست روز و شب
گر لاغرست لاغري از وي عجب مدار
شه آفتاب عالم و اين تيغ ماه تو
از قرب آفتاب بود ماه نو نزار
ور نيز لاغرست ز هجران شه رواست
لاغر شود بدن چو به هجران فتاد کار
اين تيغ را به جبر شه از خود جدا نمود
کاو دل به اختيار نکندي ز شهريار
چون صاحب اختيارش آويخت بر کمر
معلوم شد که حاصل جبرست اختيار
اين تيغ همنشين ملک بود روز و شب
اين تيغ بود حارس شاه بزرگوار
آورد آب چشمه ششپير و پادشه
افزودش آبروي بدين تيغ آبدار
اين تيغ را به چشمه آن آب اگر برند
آبي برنده تر نبود زو به روزگار
شه نايب محمد و او خادم علي
اقليم جم مدينه و اين تيغ ذوالفقار
شمشير شاه و چشمه ششپير و شعر من
اين هر سه آبدارتر از بحر بي کنار
از شوق اين سه آب عجب ني که اهل فارس
آبي کنند جامه خود را سپهروار
آنگه که تيغ شاه ببوسيد گفتمش
ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار
شمشير شاه آتش سوزان بود به فعل
لبهاي من دو دانه ياقوت آبدار
ياقوت را گزند ز آتش نمي رسد
زان بر جواهر دگرش هست افتخار
خورشيد شايد ار مه نورا کند سجود
کاندک بود شبيه بدين تيغ زرنگار
از شوق شکل اوست که هر ماهي آسمان
بر ماه نو کواکب خود مي کند نثار
شه قدردان و بنده شناست لاجرم
هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار
اين نيز بنده ييست خداترس و شاه دوست
در يزد و فارس کرده هنرهاي بي شمار
نه گنبدي که گنبد گردون به عمر خويش
آبي نديده بود در آن خاک شوره زار
پيري به يزد ديد شبي خضر را به خواب
در دست دست خواجه راد بزرگوار
گفتش کيي بگفت منم خضر و آن دگر
خواجه است کم به مکه برادر شدست و يار
رو با حسين بگو که برآور از آن زمين
ماننده فرات يکي آب خوشگوار
دي رفت و گفت و آب برآورد و برکه ساخت
چوپان و گله برد و نگهبان و برزيار
در فارس دفع فتنه يکساله در سه روز
کرد و دو ماهه ساخت چو گردون يکي حصار
ياسا نوشت و قتنه نشاند و شرير کشت
بستان فزود و قريه و گلگشت و مرغزار
کاريز کند و نهر برآورد و رود ساخت
سد بست و که شکست و روان کرد جويبار
بنيان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر
صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار
آورد آب چشمه ششپير را به شهر
آبي چو آب خضر روان بخش و سازگار
از بس که آب آمد و سيراب گشت شهر
تر دامنيست مفتي اين شهر را شعار
جشني عظيم کرد و چراغاني آنچنانک
بر روز همچو صبح بخنديد شام تار
واسان به يک حواله منال دو ساله داد
بي منت مباشر و عمال و پيشکار
شادان ازو رعيت و ممنون ازو سپه
خوشنود ازو خدا و خلايق اميدوار
سلطان رؤوف و خواجه معين طالعش بلند
انصاف پيشه عزم قوي حزمش استوار
او را چه مايه بهتر و برتر ازين که هست
از جان کهينه بنده سلطان تاجدار
شاها محمدي تو زمين غار و آسمان
مانند عنکبوت به گردت تنيده تار
تو پور آتبيني و سالار ملک جم
کاوه است برزو بازوي او گرز گاوسار
يارب بهار دولت شه باد بي خزان
تا در جهان بود سپس هر خزان بهار
بختش جوان و حکم روان و عدو نوان
نصرت قرين و چرخ معين و زمانه يار