تبارک الله از فارس آن خجسته ديار
که مي نبيند چون آن ديار يک ديار
به زيربقعه گردون به روي رقعه خاک
نديده ديده بينا چنان خجسته ديار
کس نديده در آفاق اينچنين معمور
به هيچ عصري از اعصار مصري از امصار
نسيم او همه دلکش تر از نسيم بهشت
هواي او همه خرم تر از هواي بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهي از ياقوت
ز سبزه هر چمن اوست کاني از زنگار
حدايقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمه سار خيزد از هامون
ز بسکه قهقهه کبک آيد از کهسار
فضاي دشت پر از صوتهاي موسيقي
هواي کوه پر از لحنهاي موسيقار
ز رنگ ريزي ابر بهار در هامون
ز مشک بيزي باد ربيع در گلزار
هزار طعنه دمن را به دکه صباغ
هزار خنده چمن را به کلبه عطار
ز هر کرانه پري پيکران گروه گروه
ز هر کنار قمر طلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسيم
چو بخت عاشق در خواب چشمشان ز خمار
ز رشک خامه صورتگران شيرازش
روان ماني و لوشاست جفت عيب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هر چه وهم تفکر کند در آن بسيار
همه صنايع چينش به صحن هر دکان
همه طرايف رومش به طرف هر بازار
به صد هزار چمن نيست يک هزار و در او
به شاخ هر گل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبيا و رسل اندرو هزار هزار
زهي سفيد حصارش که نافريده خداي
چنان حصاري در زير اين کبود حصار
به گرمسير نخيلات او به وقت ثمر
بسان پيران خم گشته از گراني بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان گوي زنخ بر فراز قامت يار
نهال گوي زر آورده بار از نارنج
حديقه کرده روان جوي سيم از انهار
يکي به شکل چو بر خط استوا خورشيد
يکي به وضع چو در صحن آسمان سيار
جبال شامخه اش با سپهر نجوي گوي
چو عاشقي که کند راز دل به يار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
چو ماه و مهرش هر سو هزار جام عقار
ز عکس ساقي و رنگ شراب و طلعت گل
پياله گشته به هر گوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صياصي ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشي ز بس ضياع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر
به عرصه اش نبود مرد را طريق گذار
صوامعش چو ارم گشته کعبه اشراف
مساجدش چو حرم گشته قبله ابرار
منابرش چو فلک مرتقاي خيل ملک
معابرش چو افق ملتقاي ليل و نهار
ز بسکه عارف و عامي بر آن کنند صعود
ز بسکه رومي و زنگي درين شوند دوچار
منجمانش بي رنج زيج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاويم و اختران هشيار
نديده نبض حکيمانش از کمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بيمار
محاسبانش ز آغاز آفرينش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثيه خوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بيدل ز دوري دلدار
هزار محفل و در هر يکي هزار اديب
هزار مدرس و در هر يکي هزار اسفار
ز صرف و نحو و بديع و معاني و امثال
بيان و فقه و اصول و رياضي و اخبار
ز جفر و منطق و تجويد و رمل و اسطرلاب
نجوم و هيأت و تفسير و حکمت و آثار
يکي نکات طبيعي همي کند تعليم
يکي رموز الهي همي کند تکرار
يکي نوشته بر اشکال هندسي برهان
يکي نموده ز قانون فلسفي اظهار
يکي سرايد کاينست راي اقليدس
يکي نگارد کاينست گفت بهمنيار
بويژه حضرت نواب آسمان بواب
محيط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو از گروه بني هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو ديده ظاهر نگر برون آورد
به نوک گزلک تقدير چرخ بدهنجار
به نور مردمک چشم معرفت بيند
سواد سر سويداي مور در شب تار
هزار چشم نهان بين خداي داده بدو
که خيره اند ز بيناييش الوالابصار
زهي وزير سخندان که نوک خامه او
مشير ملک بود بي زبان و بي گفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به يک زباني او يک زبان کنند اقرار
بود دو گوهر يکتاش در يسار و يمين
چو مهر و ماه روان بالعشي و الابکار
يکي يگانه به تدبير همچو آصف جم
يکي گزيده به شمشير همچو سام سوار
ز کلک لاغر آن نيکخواه گشته سمين
ز گرز فربه اين بد سگال گشته نزار
هم از عنايت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند ر عرايس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهي شناکند به بحار
خهي وصال سخندان که گشته نقد سخن
به سعي صيرفي طبع او تمام عيار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعري
ولي نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه يک شعير به شعرش کسي فشانده صله
نه يک پشيز به نثرش کسي نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صيت هفت خطش
ولي ز هفت خطش نيست حظ يک دينار
کلامش آب روانست و طبعش از حيرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتيمار
اگر کمال بود عيب کاش مي افزود
به عيب او و به عيب من ايزد دادار
ز ايلخان نکنم وصف زانکه بحر محيط
شناورش به شنا ره نمي برد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکي نيست
که نيست در بر خورشيد ذره را مقدرا
برادر و پسرش را چگونه وصف کنم
که مرگ خواهد از بيم تيغشان زنهار
يکي به يمن يمينش زمانه خورده يمين
يکي ز يسر يسارش ستاره برده يسار
يک از هزار نگويم به صد هزار زبان
ثناي حضرت بگلربگي خطه لار
ز بسکه لؤلؤ ريزد ز طبع لؤلؤخيز
ز بسکه گوهر ريزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان يافت تا به روز شمار
زهي کلانتر دانا که طوطي قلمم
به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدح گويم از مير بهبهان که بود
به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگر چه دير بپيوست با امير جهان
ولي ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شيخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دريا و من ز حسرت آن
همي ز ديده دو دريا روان کنم به کنار
زهي وکيل که چون نفخ صور موتي را
دهد ز صيت سخا جان به جسم ديگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
يک از هزار کنم وصف و اندک از بسيار
ز فيض صحبت خان نفر نفور نيم
که زنگ غم بزدايد به صيقل افکار
چه مدح گويم از حکمران حومه که هست
يگانه گوهري از صلب حيدر کرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سيد ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
به گرد دايره عيب يک جهان احرار
به عرق خويش ازين بيش نيش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ريزد از رخسار
کلامت آب روانست و اين عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو برگردنت بود تقصير
ز در مدحش برگردنت سزد تقصار
بويژه اکنون کز عدل حکمران جهان
شدست حيرت کشمير و غيرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوييست لجه عمان
ز جيب حلمش گوييست گنبد دوار
سپهر و هر چه در آن نقطه حکم او چنبر
جهان و هر که درو بنده قدر او سالار
ستاره کيست که از امر او کند اعراض
زمانه چيست که بر حکم او کند انکار
زهي ز صاعقه تيغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ در کهسار
به مهد عدل تو در خواب امن رفته جهان
وليک بخت تو چون پاسبان بود بيدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبه آن
قبول مي نشود با هزار استغفار
بزرگوارا اميرا مرا يکي خانه است
که تنگ تر بود از چشم مور و ديده مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دايره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هيچ سو پرگار
شود چو پاي ملخ رويشان خراشيده
اگر دو پشه نمايند اندر آن پيکار
از آن سبب که ز ضيق فضا و تنگي جاي
همي خورند ز هر گوشه بر در و ديوار
درو دو موش ملاقي شوند اگر با هم
ز هم گذشت نيارند از يمين و يسار
به جايگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راه گريزست و نه مجال گذار
وگر دو مور در او از دو سو کنند عبور
زنند قرعه و بر يکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنايشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جايگاه قرار
چهارده تن در خانه يي بدين تنگي
که نيک تنگ ترست از دهان ترک تتار
به روي يکدگر افتاده ايم پير وجوان
چنانکه چين به رخ پير و خم به زلف نگار
ولي دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به يمن قرب جوار
وسيع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست
به خرمي چو بهشت و به تازگي چو نگار
گر آن دو خانه يکي را به نقد بستانم
به نقد مي نشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکايتي زين پيش
ز اهل فارس که شادان زيند و برخوردار
به هجو و هذيان بستند بر من اين بهتان
کسان کشان نبود فهم معني اشعار
کنون به عذر هجاي نکرده بسرودم
مر اين قصيده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه تو گر همي جويم
ز هيچ کس به جهان عيب خاصه از اخيار
ولي ز هر که گزندي رسد به خاطر من
به تيغ هجو برآرم ز جسم و جانش دمار
بود به کام تو يارب مدار هفت سپهر
کند به گرد مدر تا سپهر پير مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآني
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطاي شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسيار
قوافي سخنش هست چون ثناي امير
که طبع را ننمايد ملول از تکرار
و يا عطاي اميرست کز اعاده او
ز جان سائل مسکين برون برد تيمار
جهان جود منوچهر خان که انگيزد
به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
هميشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمين مسمار