بهار آمد و دي را گرفت و کرد مهار
چنين کنند بزرگان چو کرد بايد کار
نمود رنگين شمشير خود به خون خزان
چنين نمايد شمشير خسروان آثار
دو هفته پيشتر از آنکه پادشاه ختن
ز برج حوت به کاخ حمل گشايد بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوي
بخواند و گفت که اي جيش عيش را سالار
شنيده يي به گلستان چه ظلم کرده خزان
که شاخ شوکت او خشک باد و زرد و نزار
کفيده حنجر بلبل دريده معجر گل
گسسته طره سنبل شکسته پشت چنار
رداي سبزه ربودست و گوشوار سمن
ازار لاله دريدست و طيلسان بهار
ربوده است و گرفتست و برده است به عنف
ز لاله تاج و ز گل ياره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدين مغفر
ز ساق سبزه برون کرده زمردين شلوار
دهان کبک گرفتست تا نخندد خوش
گلوي ابر گشادست تا بگريد زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند
که من سپاه خزان را برافکنم ز ديار
سپه کشم ز رياحين و سازم از پي جنگ
هر آن سيلح که بايد نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبيره ز رعد
در فش از گل سوري طلايه از انهار
ز ابر رانم جمازهاي آتش سير
ز برق سازم زنبورهاي آتشبار
پيادگان ز رياحين برم گروه گروه
سوارگان ز درختان کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسيم
مناديان ز تذروان و چاوشان ز هزار
يزک ز باد بهاران قراول از باران
علم ز برگ شقايق جنيبت از اشجار
سنان ز لاله کمند از بنفشه خود از گل
زره ز سبزه تبرزين ز غنچه تير از خار
بگفت اين و به تعجيل نامه يي به خزان
نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پيکار
که اي خزان به تواتر خبر دهند که تو
به ملک مادر طغيان زدي به سنت پار
شدم حمول و گزيدم خمول بو که ز شرم
بسا تحمل بيجا که خواري آرد بار
به گوشمال تو اينک دو اسبه آمده ام
يکي بمان که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان چو نامه فروخواند با حواشي خويش
چه گفت گفت که بايد فرار جست فرار
بريد باد صبا در ميانه بود و شنيد
دوان دوان همه جا ره بريد تا کهسار
به ابر گفت چه غافل نشسته يي که خزان
گريخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشيد و خون خزان را بريخت در گلزار
هنوز ازو رمقي مانده بود کز در باغ
بهار آمد و دي را گرفت و کرد مهار
بدين بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه کشتش و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوز که رعد
به تازيانه قهرش همي کند آزار
گمان برم که بخيلست ابر زانکه همي
به تازيانه جواهر همي کند ايثار
جواهري که ببايد به تازيانه گرفت
به راستي که من از آن جواهرم بيزار
جواهر از کف صدر زمانه خواهم و بس
که تازيانه به سائل زند که مي بردار
امان ملک امين ملک جهان کرم
سحاب جود محيط شرف سپهر وقار
نگين خاتم اقبال حاجي آقاسي
که هست حامي دين محمد مختار
وجود بي مدد جود او رهين عدم
حيات بي اثر ذات او قرين بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده
نشاط خدمت او خفته را کند بيدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن
به ثابت ار گذرد عزم او شود سيار
زهي دريچه طبع تو مخزن الايات
زهي نتيجه فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوست نوازي به قهر خصم گداز
به عزم ملک ستاني به جود ملک سپار
شرف ز خلق تو زايد چو از شراب سرور
کرم ز طبع تو خيزد چو از بحار بخار
بهشت بزم ترا نانبشته ظل و حرور
جهان جاه ترا ناسپرده ليل و نهار
به خاکپاي تو خوردت روزگار يمين
ز فيض دست تو بردست کاينات يسار
چو با رضاي تو از مرگ کس نيارد ننگ
چو با ولاي تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ
نسيج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار يافته هر چيز در زمانه تو
بغير مال کش اندر کف تو نيست قرار
کسي که شخص تو بيند گمان برد که خداي
به گرد عرصه هستي کشيده است حصار
تني که کاخ تو يابد يقين کنند که قضا
بنا فکنده بر اطراف آسمان ديوار
برون ز جاه تو جايي خرد نداده نشان
فزون ز قدر تو نقشي قضا نبرده به کار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرين
مخالف تو ز دهشت ز خود بود بيزار
جهان جاه ترا ناممهدست کران
محيط جود ترا نامعينست کنار
کفايت تو دهد نظم ملک و ورنق دين
کفالت تو نهد رزق مور و روزي مار
به وقت خشم تو از آب مي نخيزد نم
به روز مهر تو از سنگ مي نزايد نار
تو عين عدلي آخر چه خواهي از درهم
تو محض فضلي آخر چه جويي از دينار
کسي معاند خود را چنان نسازد پست
کسي مخالف خود را چنين نخواهد خار
گر آن نمود گناهي بدين غلام ببخش
ور اين نموده خطايي بدين رهي بسپار
تبارک الله ازان کلک ملک پرور تو
که دايمش کف جود تو پرورد به کنار
بريد عقل و رسول کمال و پيک هنر
عمود دين و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کليد امان و رايت عدل
منار فصل و ترازوي جود و کان يسار
نهال فکرت و بيخ سخا و شاخ و کرم
سحاب حکمت و بحر عطا و گنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دايه فيض
امين حافظه دستور فهم کهف کبار
هماي خوانمش ار خود هماي را باشد
کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانه ييست که او را به حکم تست مسير
ستاره ييست که او را به دست تست مدار
گهي به صفحه کافور برفشاند مشک
گهي به توده سيماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجم کرم درو مملو
خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بود که نگويد سر بريده سخن
بريده سر ز چه آيد هماره در گفتار
سرش به عذر خموشي برند و طرفه تز آنک
ز بيم گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوري تو بر تن من
شدست هر سر مو اژدهاي جان اوبار
جدايي تو گناهي عظيم بود و مرا
از آن گناه همي کرد بايد استغفار
ولي به جاه تو سوگند کز کمال خلوص
محامد تو شب و روز کرده ام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نيست در زمانه شمار